این آخر سری ها بی تاب شده بود،یک روز به من گفت:حاجی دعا کن شهید بشوم
من گفتم نه دعا می کنم که شهید نشوی.
دعا می کنم بمانی وبچه های مردم را جمع کنی وبه آنها سروسامان بدهی.
آن ها ترا می خواهند.
محتاج امثال تو هستند.تو باید باشی تا در این وضعیت پر آشوب به جوان ها امید بدهی.
او با دلواپسی گفت:
وقتی تن آدم نمی تواند حجم روحش را تحمل کند چه کار باید کرد؟
من از بودن با بچه ها خسته نشدم . ای کاش شبانه روز صد ساعت بود واز این جسم کوچکم صد تا تن تکثیر می شد و بین این همه نگاه های تشنه تقسیم می شدم. آنوقت مرا سر هر محله ای جار می زدند وقدح قدح ،عصاره جانم را می نوشیدند. ولی چه کنم حاجی؟این تن بارکش خوبی برای روحم نیست.مضطرب است، منتظر است.
دیروز توی روضه حضرت زهرا (س) وقتی بی اختیار شدم.دست خودم که نبود.جیغ کشیدم .همه پریشان زده مرا نگاه کردند.نمی دانم چرا سینه ام داغ شد پهلویم تیر کشید.
با خودم گفتم اگر ادعای شیعه حضرت زهرا (س) را دارم.باید از سینه یا پهلو شهید شوم.
اگر یکی از این دو نشانه را نداشتم بدانید شهید نیستم.یک مرده مثل همه مرده های دیگر .فقط ادای شیعه ها را در می آوردم همین............
(وقتی بدنشو میخواستن از سیستان بیارن رفقا میومدن بهم میگفتن محمد گفته اگر اینطور شهید نشده بودم بدونید شهید نشدم! شما نظرتون چیه؟
من از همه جا بی خبر گفتم دیگه این مطلبو جای دیگه نگید.خوب نیست.محمد قطعا شهید شده....
وقتی بدنشو آوردن دیدم تنها یه تیر به سینه اش نشسته ومثل مادر سادات سینه اش کبود شده........
تازه فهمیدم که یه عمر با هاش بودم ونشناختمش........)
************************************
وقتی کویر از همهمه افتاد ومنطقه آرام گرفت.از گوشه وکنار همه جمع شدند وبر بالین بی جان محمد آمدند.اوروی زمین دراز کشیده بود وسینه بر خاک داده بود. بالاتر از دست های او روی تپه خط سرخی ترسیم شده بود وزیر بدنش دلمه بسته بود.چقدر راحت وآرام بود.داغ هیچ گونه دردی را به چهره نداشت
اما چرا
روی سینه اش زخم بود .جای یک تیر...
آری تمام بیابان با تپش آخر قلب او هم داستان شده بود:
یازهرا(س)
************************************
رفتارش صمیمی بود اهل ریاکاری نبود
یادم می آید یک روز خوابیده بودم، دیدم کف پایم می خارد.................
بلند شدم دیدم محمد صورتش را به کف پایم می مالد.خیلی ناراحت شدم پایم را سریع کشیدم وبا خشم گفتم: این کارها چه معنی می دهد؟
گفت: مگر بهشت زیر پای مادرها نیست؟ دوست دارم چشمهایم نور بگیرد نور بهشت .
از او خواستم دیگر از این کارها نکند چون خیلی می شوم واو هم قول داد.
******
شب میلاد حضرت زهرا(س) در خانه جشن گرفتیم.
اوخیلی دوست داشت توی خانه مولودی داشته باشیم .آخر شب که مهمانها رفتند آمد توی آشپز خانه.همیشه خجالت می کشید مرا ببوسد ، می آمد وکتفم را می بوسید. آن شب هم آمد وکتفم را بوسید وگفت خیلی خسته شدی مادر!
به او گفتم : برای تو که خسته نشدم برای خانم خسته هستم.
تا این حرف را زدم آن چنان گریه ای کرد که من را هم به گریه انداخت وخودش را توی آغوشم کشاند وگفت:مادر جان به اندازه همه هستی دوستت دارم.
******
شب بیست وسوم رمضان (یعنی آخرین لیلة القدری که او در این دنیای مادی بود) یکدفعه دیدیم غیبش زد.
از هر که سراغش را گرفتیم ابراز بی اطلاعی کردند .
در شب قدر معمولا بچه ها دنبال بهترین هیئت می گشتند تا آن جا بروند وبتوانند به نحو شایسته از برکات واعمال آن شب استفاده کنند ومقدرات سالانه خود را آن جا رقم بزنند.
فکر کردیم جتما محمد هم به یکی از این هیئت ها رفته است واز این که بدون اطلاع رفته بود دلخور وناراحت بودیم.
وقتی آمد ساعت سه ونیم بعداز نیمه شب بود ومراسم ما به اتمام رسیده بود.از او پرسیدیم : داداش کجا بودی؟ خوب صبر می کردی با هم می رفتیم....
لبخند مسرت بخشی توی صورتش نقش انداخته وگفت:باید حتما می رفتم تا مادرم را از مراسم بیاورم.دیروقت بود واو نمی توانست توی خیابان ها رفت وآمد کند.....
یعنی او در بهترین شب سال که لیلةالقدر است به احترام مادرش رفته بود وساعتها توی خیابان ها منتظر مانده بود تا مادرش بیاید واورا به خانه ببرد.او می دانست که فضیلت در چیست وخدا واهل بیت به چه چیزی راضی ترند.
خاطراتی از معلم بسیجی شهید محمد عبدی
تولد:بیست وهفتم خرداد ماه سال 1355
شهادت :صبح روز جمعه شانزدهم بهمن 1377
محل شهادت: منطقه کرمان – گردنه ارزنتاک،دشت سمسور در حین مبارزه با اشرار وقاچاقچیان
محل دفن: تهران،بهشت زهرا،قطعه 50 ردیف 37
ان شاءالله همیشه در راه شهدا قدم بر داریم.
التماس دعا.