ماه اول جنگ بود ... شب من رفتم ستاد جنگ برای سرکشی و صحبت درباره برخی مسایل جنگی . ساعت ده و نیم شب بود که تلفن ستاد جنگ زنگ زد . برادری که مسوول پاسخ تلفن بود گفت : بیا که مقر سپاه را با توپ زدند ! پاسخی به او ندادم . بدون آن که حرفی بزنم ، بلافاصله سوار ماشین شدم و به طرف مقر آمدم . هوا کاملاً تاریک بود و چیزی نمی دیدم . به مقر که رسیدم ، دیدم همه جا ساکت است و صدایی به گوش نمی رسد . صدا کردم ، اما کسی پاسخم نداد . در تاریکی وارد مقر شدم و خودم را به سالنی که بچه ها در آن خوابیده بودند رساندم . همه جا تاریک بود و هیچ جایی دیده نمی شد . بوی شدید باروت و دود به مشام می رسید . بلافاصله برگشتم به طرف ماشین ، چراغ قوه را برداشتم ، روشن کردم و دوباره به طرف سالن رفتم . به سالن که رسیدم از آن چه که دیدم سرجایم خشکم زد . تعدادی دست و پای قطع شده و خونین این طرف و آن طرف دیده می شدند . جسدهای بچه هایی که تا همین چند ساعت قبل مقابل عراقی ها ایستادند و تانک های آن ها را به آتش کشیدند ، این جا و آن جای سالن تکه و پاره با صورت های مچاله شده و سوخته افتاده بود . بعداً فهمیدم گلوله توپ صد و هشتاد عراقی ها ، مستقیم روی همان سالنی که بچه ها در آن به خواب رفته بودند ، فرود آمد و هشت تن از بچه ها را لت و پار کرده است . حدود چهل و اندی آدم آن جا بودند . هشت نفر متلاشی شده بودند و مابقی نیز دست و پایشان قطع شده یا شدیداً زخمی شده بودند . چند نفر هم کور شده بودند . وقتی جسدهای آن هشت نفر را که در خواب به خواب ابدی فرو رفته بودند دیدم بی اختیار به یاد کربلا افتادم . با خودم گفتم : خدایا این چه حکمتی است ؟ مثل امام حسین « ع » که بدن پاره پاره اصحاب ، یاران و برادران خود را از صحنه جنگ به چادر شهدا می برد . بچه ها را صدا زدم و با کمک آنان اجساد شهدا و زخمی ها را در آمبولانس گذاشتیم و به بیمارستان بردیم . کلافه بودم ، سوار ماشین شدم و رفتم به طرف مسجد جامع خرمشهر . همین طور که در تاریکی می رفتم ، دیدم کسی در خیابان سرگردان راه می رود . یکی از بچه ها بود . پیاده شدم و به طرفش رفتم . دیدم یکی از سرگروه ها ست . حالت دیوانه ها را داشت . مرا که دید به طرفم آمد . پرید در آغوشم و زار زار زد زیر گریه و گفت : محمد ! بچه ها رفتند ... هیچی دیگه نمونده . ما دیگه برای چی بمونیم ؟ بغلش زدم و آرامش کردم و گفتم : نه ! ناراحت نباش ! این راه ما و راه امام ما ست . برو خودت را برای فردا صبح آماده کن . امیدوارم که خدا از ما راضی باشد . رضایت او کافی است . بچه ها هم جای بدی نرفتند ! مسلماً الان جایگاهشان بهشت است .
بعد اضافه کردم . هیچ وقت به خاطر بچه ها اشک نریز . هیچ وقت ! اگر اشکی می ریزی به خاطر مکتبت بریز . »