فرهنگ دفاع مقدس، به تعبیر مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنهای چون گنجینهای تمام نشدنی است. از همین رو با همهی کارهایی که تا کنون در شناختن و شناساندن این حماسهی ماندگار انجام یافته است. زمینهی چنین تلاشهای فرهنگی همچنان باقی است و هر زمان به شکلی و در قالبی نوتر، میتوان درسهایی از این حماسه تدوین کرد و آموخت و نشر داد، تا جهان و جانهای حق جو، مجذوب جلوهها و زیباییهای این حماسه شوند. خواستیم از شهید سید مجتبی علمدار بنویسم، در جستجوی موضوعی بودم تا نگارش را آغاز کنم، که به یاد سرهای مقدس شهدای کربلا افتادم که در مسیر انتقال به کوفه وقتی به وادی «قنسرین»1 فرود آمدند، راهب مسیحی سر مقدس حضرت ابا عبدالله را برای مدت یک شب اجاره کرد، اما آن سر مقدس با جوان راهب شروع به سخن گفتن کرد، .و همین نیز موجب هدایت راهب به دین اسلام شد. با یادآوری این رویداد تاریخی، به یاد دختر جوان آذربایجانی افتادم، ژاکلین را میگویم. همو که در عالم رویا با شهید علمدار آشنا شده و همین سرآغاز فصلی نو در زندگی او شده است. شاید این موضوع را در نشریات دیگر خوانده باشید، حیفمان آمد ما از کنار این اتفاق بزرگ بگذریم که چگونه ژاکلین ذکریای ثانی دختر جوان 23 سالهی مسیحی، مسلمان شد. خودش این گونه بیان میکند:« راستش من از یک خانوادهی مسیحی هستم و در مورد دین اسلام هم اطلاعات چندان زیادی نداشتم، همین قدر که توی کتابهای درسی نوشته بودند میدانم و بس. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که برمیگشت به فرهنگ زندگیمان. توی کلاس ما دختری بود به اسم «مریم» او حافظ 18 جز قرآن کریم است. نمیدانم چرا؟ ولی از همان اول که دیدمش توی دلم جا گرفت. بعد از تلاش فراوان به هر حال یک روز موفق شدم دوستی خود را با او اظهار کنم و او هم خوشحال شد. از آن روز به بعد هر روز که میگذشت بیشتر به او و اخلاقش علاقمند میشدم. دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. با راهنماییها و کتابهایی که برایم میآورد هر روز بیش از پیش به اسلام علاقمند میشدم، او همراه هر کتاب تعدادی عکس و وصیتنامهی شهدا را هم برایم میآورد و با هم میخواندیم که تقریباً هر هفته با شش شهید آشنا میشدم. اواخر اسفند 77 بود که از طرف مدرسه برای سفر به جنوب ثبت نام میکردند و من خیلی مشتاق بودم که در این اردو شرکت کنم. اما نمیدانستم که این موضوع را با خانوادهام چطور در میان بگذارم به خصوص اگر متوجه میشدند که یک سفر زیارتی است؛ به همین خاطر به آنها گفتم که یک سفر سیاحتی است و چون من عضو گروه سرود مدرسه هستم باید به این اردو بروم ولی آنها اصلاً با رفتن من موافقت نمیکردند. تا این که روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود که یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعایی را که از مریم گرفته بودم، باز کردم و شروع کردم به خواندن. نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رویا، در بیابان برهوتی ایستاده بودم. دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت:«زهرا ... بیا ... بیا ... میخواهم چیزی نشانت بدهم.» او تکرار میکرد و من هر چه میگفتم اسم من زهرا نیست، اسم من ژاکلینه. انگار گوشش بدهکار نبود. جای خیلی عجیبی بود. یک سالن بزرگ که عکس شهدا بر دیوارهای آن آویزان بود. آخر آنها هم عکسی از آقا سید علی خامنهای. به عکسها که نگاه میکردم، احساس میکردم دارند با من حرف میزنند، ولی من چیزی نمیفهمیدم. تا این که رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است که گفت:« شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل جهانآرا، همت، باکری و علمدار ...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد. پرسیدم که او کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم او را نشنیده بودم. آقا نگاهی انداخت به من و فرمود:«علمدار همانی است که پیشت بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی.» به یکباره از خواب پریدم، خیلی آشفته بودم. نمیدانستم چه کار کنم. صبح وقتی پدرم اصرار فراوان مرا برای ثبت نام به جنوب دید، گفت: به این شرط میگذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. با اسم مستعار«زهرا علمدار» برای جنوب ثبت نام کردم و اول فروردین 78 عازم جنوب شدیم. در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچهها دربارهی شهید علمدار پرسیدم، ولی کسی چیز زیادی از او نمیدانست. وقتی اتوبوسها به حرم امام خمینی رسیدند، از نوار فروشیای که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت. کم مانده بود از خوشحالی بال درآورم. هرچی بیشتر نوار شهید مجتبی علمدار را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه میگفت. در طی ده روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. انگار توی یک عالم دیگری بودم که وجود خارجی ندارد. یک لحظه حس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند اطلاع دادند که فردا مقام معظم رهبری به شلمچه تشریف میآورند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. به همه چیز رسیده بودم، شهدا، جنوب، شلمچه، شهید علمدار و حالا هم آقا. ساعت 9 صبح فردا بود که راهی شلمچه شدیم و آنجا بود که مزهی انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدر سخت و تلخ است. شیرین هم است. خاک شلمچه باید برخود میبالید از این که آقا بر آن قدم گذاشته است. در آن لحظات حلاوت اسلام را از ته قلبم حس کردم و شهادتین را بر زبان جاری کردم. هنگامی که شهادتین را گفتم حال دیگری داشتم. این که من هم مسلمان شده بودم، من هم مثل بقیه شده بودم، اما باید بگویم که تا مدتها تمام فرایض را مخفیانه به جا میآوردم. تا این که در 28 خرداد سال 78 تصمیم گرفتم رک و پوست کنده به خانوادهام بگویم که مسلمان شدهام. هنگامی که مساله را مطرح کردم، همه عصبانی شدند، از آن روز به بعد دیگر در خانه کسی رفتار خوبی با من نداشت. همهاش میگفتند تو دیوانه شدهای ـ تو کافر شدهای و از این حرفها، آنها فشار زیادی به من میآوردند حتی کار به ضرب و شتم کشید. به عقیده من وجود انسان مثل «مس» میماند و مشکلات هم مادهای هستند که مس را به طلا تبدیل میکنند. یعنی مشکلات کیمیا هستند. این کیمیاست که مس را تبدیل به طلا میکند. برای من مسئلهای نیست. همهی فامیل میگویند تو دیوانه شدهای ولی من میگویم: الا بذکر الله تطمئن القلوب.
احمد رضایی شرفدارکلایی ـ ساری