وصیت نامه دکتر علی شریعتی
... به هر حال پس از بر طرف شدن موانع خروج از کشور به قصد حج خود را آماده کرد و به عنوان یک مسلمان وصیت خود را نوشت. زمستان سال 1348 « امروز دوشنبه سیزدهم بهمن ماه پس از یک هفته رنج بیهوده و دیدار چهره های بیهوده تر شخصیتهای مدرج، گذرنامه را گرفتم و برای چهارشنبه جا رزرو کردم که گفتند چهار بعد از ظهر در فرودگاه حاضر شوید که هشت بعد از ظهر احتمال پرواز هست (نشانه¬ای از تحمیل مدرنیزم قرن بیستم بر گروهی که به قرن بوق تعلق دارند).
گر چه هنوز تا مرز احتمالات ارضی و سماوی فراوان است اما به حکم ظاهر امور، عازم سفرم و به حکم شرع، در این سفر باید وصیت کنم.
وصیت یک معلم که از هیجده سالگی تا امروز که در سی و پنج سالگی است، جز تعلیم کاری نکرده و جز رنج چیزی نیندوخته است چه خواهد بود؟ جز این که همه قرضهایم را از اشخاص و از بانکها با نهایت سخاوت و بی دریغی، تماما واگذار میکنم به همسرم که از حقوقم (اگر پس از فوت قطع نکردند) و حقوقش و فروش کتاب¬هایم و نوشته¬هایم و آن چه دارم و ندارم بپردازد؛ که چون خود می¬داند، صورت ریزَش ضرورتی ندارد.
همه امیدم به "احسان" است در درجه اول، و به دو دخترم در درجه دوم. و این که این دو را در درجه دوم آوردم، نه به خاطر دختر بودن آن¬ها و امل بودن من است ــ به خاطر آن است که در شرایط کنونی جامعه ما، دختر شانس آدم حسابی شدنش بسیار کم است، که دو راه بیشتر ندارد و به تعبیر درست؛ دو بیراهه:
یکی؛ همچون کلاغ ِ شوم در خانه ماندن و به قار قار کردن¬های زشت و نفرت بار، احمقانه زیستن که یعنی زن نجیب متدین. و یا تمام شخصیت انسانی و ایده¬آل و معنویش در ماتحتش جمع شدن، و تمام ارزش¬های متعالیش در اسافل اعضایش خلاصه شدن و عروسکی برای بازی ابله¬ها و یا کالایی برای کسبه مدرن و خلاصه دستگاهی برای مصرف کالاهای سرمایه¬داری فرنگ شدن که یعنی زن روشنفکر متجدد. و این هر دو یکی است. گرچه دو وجهه متناقض ِ هم، اما وقتی از انسان بودن خارج شود، دیگر چه فرقی دارد که یک جغد باشد یا یک چُغوک ، یک آفتابه شود یا یک کاغذ مستراح؟ مستراح شرقی گردد یا مستراح فرنگی؟ و آنگاه در برابر این تنها دو بیراهه¬ای که پیش پای دختران است سرنوشت دخترانی که از پدر محرومند تا چه حد می¬تواند معجزآسا و زمانه شکن باشد؟ و کودکی تنها، در این تند موج ِ این سیل کثیفی که چنین پر قدرت به سراشیب باتلاق فرو می¬رود تا کجا می¬تواند بر خلاف جریان شنا کند و مسیری دیگر را برگزیند؟
1. به لهجه خراسانی یعنی گنجشک
گر چه امیدوار هستم؛ که گاه در روح¬های خارق¬العاده چنین اعجازی سر زده است. پروین اعتصامی از همین دبیرستان¬های دخترانه بیرون آمده، و مهندس بازرگان از همین دانشگاه¬ها و دکتر سحابی از میان همین فرنگ رفته¬ها و مصدق از میان همین "دوله" ها و "سلطنه" های "صلصال کالفخار من حماء مسنون"، و "اینشتین" از همین نژاد پلید و "شوایتزر" از همین اروپای قسی آدمخوار و "لومومبا" از همین نژاد برده و "مهراوه" پاک از همین نجس¬های هند و پدرم از همین مدرسه¬های آخوند ریزو ... به هر حال "آدم" از لجن و "ابراهیم" از "آزر" بت تراش و "محمد" از خاندان بتخانه دار ، به دل من امید می¬دهند که حساب¬های علمی مغز را نادیده انگارد و به سر نوشت کودکانم در این لجنزار بت پرستی و بت تراشی که همه پرده دار بت خانه می¬پرورد امیدوار باشم.
دوست می¬داشتم که "احسان" متفکر، معنوی، پراحساس، متواضع، مغرور و مستقل بار آید. خیلی می¬ترسم از پوکی و پوچی موج نوی¬ها و ارزان فروشی و حرص و نوکر مآبی این خواجه تاشان نسل جوان معاصر؛ و عقده¬ها و حسد¬ها و باد و بروت¬ها ی بیخودی ِ این روشنفکران سیاسی. که تا نیمه¬های شب منزل رفقا یا پشت میز آبجو فروشی¬ها، از کسانی که به هر حال کاری می¬کنند بد می¬گویند و آنها را با فیدل کاسترو مائوتسه تونگ و چه گوارا می¬سنجند و طبعا محکوم می¬کنند، و پس از هفت هشت ساعت در گوشی¬های انقلابی و کارتند[؟] و عقده گشایی¬های سیاسی با دلی پر از رضایت از خوب تحلیل کردن ِ قضایای اجتماعی که قرن حاضر با آن در گیر است و طرح درستِ مسایل ــ آنچنان که به عقل هیچکس دیگر نمی¬رسد ــ به منزل برمی¬گردند و با حالتی شبیه به چه گوارا و در قالبی شبیه لنین زیر کرسی می¬خوابند.
و نیز می¬ترسم از این فضلای افواه¬الرجالی شود:
از روی مجلات ماهیانه، اگزیستانسیالیست و مارکسیست و غیره شود.
و از روی اخبار خارجی رادیو و روزنامه، مفسر سیاسی،
و از روی فیلم¬های دوبله شده به فارسی، امروزی و اروپایی،
و از روی مقالات و عکس¬های خبری مجلات هفتگی و نیز دیدن توریست¬های فرنگی که از خیابان¬های شهر می¬گذرند، نیهیلیست و هیپی و آنارشیست،
و یا [ از روی] نشخوار حرف¬های بیست سال پیش حوزه¬های کارگری حزب توده، ماتریالیست و سوسیالیست چپ،
و از روی کتاب¬های طرح نو ، "اسلام و ازدواج" ، "اسلام و اجتماع"، "اسلام و جماع"، اسلام و فلان و بهمان ... اسلام شناس،
و از روی مرده ریگ انجمن پرورش افکار بیست ساله، روشنفکر مخالف خرافات،
و از روی کتاب چه می¬دانم، در باب کشور¬های در حال عقب رفتن، متخصص کشور¬های در حال رشد،
و از روی ترجمه های غلط و بی¬معنی از شعر و ادب و موزیک و تئاتر و هنر امروز، صاحبنظر ِ وراج ِ لفاظِ ضد بشرِ هذیان گوی ِ مریض ِ هروئین گرای ِ خنگ، که یعنی: ناقد و شاعر نوپرداز و ...
خلاصه من به او "چه شدن" را تحمیل نمی¬کنم. او آزاد است. او خود باید خود را انتخاب کند. من یک اگزیستانسیالیست هستم. البته اگزیستانسیالیستم ویژه خودم؛ نه تکرار و تقلید و ترجمه. که از این سه تا ی منفور همیشه بیزارم. به همان اندازه که از آن دو تای دیگر؛ تقی زاده و تاریخ، از نصیحت نیز هم، از هیچکس هیچوقت نپذیرفته¬ام. و به هیچکس، هیچوقت نصیحت نکرده¬ام. هر رشته¬ای را بخواهد می¬تواند انتخاب کند. اما در انتخاب آن، ارزش فکری و معنوی باید ملاک انتخاب باشد، نه بازار داشتن و گران خریدنش. من می¬دانستم که به جای کار در فلسفه و جامعه شناسی و تاریخ، اگر آرایش می¬خواندم یا بانکداری و یا گاوداری و حتا جامعه شناسی به درد بخور، آنچنانکه جامعه شناسان نوظهور ما برانند که فلان ده یا موسسه یا پروژه را اتود می¬کنند و تصادفا به همان نتایج علمی می¬رسند که صاحبکار سفارش داده، امروز وصیتنامه¬ام، به جای یک انشاء ادبی، شده بود صورتی مبسوط از سهام و املاک و منازل و مغازه¬ها و شرکت¬ها و دم و دستگاه¬ها که تکلیفش را باید معلوم می¬کردم و مثل حال، به جای اقلام، الفاظ ردیف نمی¬کردم.
اما بیرون از همه حرف¬های دیگر اگر ملاک را لذت جستن تعیین کنیم، مگر لذت اندیشیدن، لذت یک سخن خلاقه، یک شعر هیجان آور، لذت زیبایی¬های احساس و فهم و مگر ارزش برخی کلمه¬ها از لذت موجودی حساب جاری یا لذت فلان قباله محضری کمتر است؟
چه موش آدمیانی که فقط از بازی با سکه در عمر لذت می¬برند! و چه گاوانسان¬هایی که فقط از آخورآباد و زیر سایه درخت چاق می¬شوند. من اگر خودم بودم و خودم، فلسفه می¬خواندم و هنر. تنها این دو است که دنیا برای من دارد. خوراکم فلسفه، و شرابم هنر، و دیگر بس. اما من از آغاز متأهل بودم، ناچار باید برای خانواده¬ام کار می¬کردم و برای زندگی آنها زندگی می¬کردم. ناچار جامعه شناسی مذهبی و جامعه شناسی جامعه مسلمانان که به استطاعت اندکم شاید برای مردمم کاری کرده باشم، برای خانواده گرسنه و تشنه و محتاج و بی کسم، کوزه آبی آورده باشم.
او آزاد است که خود را انتخاب کند و یا مردم را، اما هرگز نه چیز دیگری را، که جز این دو هیچ چیز در این جهان به انتخاب کردن نمی¬ارزد، پلید است، پلید.
فرزندم! تو می¬توانی هر گونه "بودن" را که بخواهی باشی، انتخاب کنی. اما آزادی انتخاب تو در چارچوب حدود انسان بودن محصور است. با هر انتخابی باید انسان بودن نیز همراه باشد و گرنه دیگر از آزادی و انتخاب سخن گفتن بی معنی است، که این کلمات ویژه خداست و انسان و دیگر هیچکس، هیچ چیز.
انسان یعنی چه؟ انسان موجودی است که آگاهی دارد ( به خود و جهان) و می¬آفریند (خود را و جهان را) و تعصب می¬ورزد و می¬پرستد و انتظار می¬کشد و همیشه جویای مطلق است؛ جویای مطلق. این خیلی معنی دارد. رفاه، خوشبختی، موفقیت¬های روزمره زندگی و خیلی چیز¬های دیگر به آن صدمه می¬زند. اگر این صفات را جزء ذات آدمی بدانیم، چه وحشتناک است که می¬بینیم در این زندگی مصرفی و این تمدن رقابت و حرص و برخورداری، همه دارد پایمال می¬شود. انسان در زیر بار سنگین موفقیت¬هایش دارد مسخ می¬شود، علم امروز انسان را دارد به یک حیوان قدرتمند بدل می¬کند. تو هر چه می¬خواهی باشی باش اما ... آدم باش.
2. مقصود او در اینجا از خانواده اجتماع است و مقصود از تأهل، تعهد به مردم.
اگر پیاده هم شده است سفر کن. در ماندن، می¬پوسی. هجرت کلمه بزرگی در تاریخ "شدن" انسان¬ها و تمدن¬ها است. اروپا را ببین. اما وقتی ایران را دیده باشی، وگرنه کور رفته¬ای، کر باز گشته¬ای. افریقا مصراع دوم بیتی است که مصراع اولش اروپا است. در اروپا مثل غالب شرقی¬ها بین رستوران و خانه و کتابخانه محبوس ممان. این مثلث بدی است. این زندان سه گوش همه فرنگ رفته¬های ماست. از آن اکثریتی که وقتی از این زندان روزنه¬ای به بیرون می¬گشایند و پا به درون اروپا می¬گذارند، سر از فاضلاب شهر بیرون می¬آورند حرفی نمی¬زنم که حیف از حرف زدن است. این¬ها غالبا پیرزنان و پیر مردان خارجی دوش و دختران خارجی گز فرنگی را با متن راستین اروپا عوضی گرفته¬اند. چقدر آدم¬هایی را دیده¬ام که بیست سال در فرانسه زندگی کرده¬اند و با یک فرانسوی آشنا نشده¬اند. فلان آمریکایی که به تهران می¬آید و از طرف مموش¬های شمال شهر و خانواده¬های قرتی ِ لوس ِاشرافی ِکثیفِ عنتر ِفرنگی احاطه می¬شود، تا چه حد جو خانواده ایرانی و روح جاده [ساده؟] شرقی و هزاران پیوند نامرئی و ظریف انسانی خاص قوم را لمس کرده¬است؟
اگر به اروپا رفتی اولین کارت این باشد که در خانواده¬ای اتاق بگیری که به خارجی¬ها اتاق اجاره نمی¬دهند. در محله¬ای که خارجی¬ها سکونت ندارند. از این حاشیه مصنوعی ِبیمغز ِآلوده دور باش. با همه چیز درآمیز و با هیچ چیز آمیخته مشو. در انزوا پاک ماندن نه سخت است و نه با ارزش. "کن مع الناس و لا تکن مع الناس" واقعا سخن پیغمبرانه است.
واقعیت، خوبی، و زیبایی؛ در این دنیا جز این سه، هیچ چیز دیگر به جستجو نمی¬ارزد.. نخستین، با اندیشیدن، علم. دومین، با اخلاق، مذهب. و سومین، با هنر، عشق.
[عشق] می¬تواند تو را از این هر سه محروم کند. یک احساساتی لوس سطحی هذیان گوی خنگ. چیزی شبیه "جواد فاضل"، یا متین¬ترَش؛ "نظام وفا"، یا لطیف تـَرَش؛ "لامارتین"، یا احمق تـَرَش؛ "دشتی"، یا کثیف تـَرَش؛"بلیتیس"! و نیز می¬تواند تو را از زندان تنگ زیستن، به این هر سه دنیای بزرگ پنجره¬ای بگشاید و شاید هم دری ... و من نخستینش را تجربه کرده¬ام و این است که آن را "دوست داشتن" نام کرده¬ام. که هم، همچون علم و بهتر از علم آگاهی می¬بخشد و هم همچون اخلاق، روح را به خوب بودن می¬کشاند و خوب شدن. و هم زیبایی و زیبایی¬ها (که کشف می¬کند،که می¬آفریند) چقدر در این دنیا بهشت¬ها و بهشتی¬ها نهفته است. اما نگاه¬ها و دل¬ها همه دوزخی است. همه برزخی است که نمی¬بیند و نمی¬شناسد. کورند و کرند. چه آوازهای ملکوتی که در سکوت عظیم این زمین هست و نمی¬شنوند. همه جیغ و داد و غرغرو نق نق و قیل و قال و وراجی و چرت و پرت و بافندگی و محاوره.
وای، که چقدر این دنیای خالی و نفرت بار برای فهمیدن و حس کردن سرمایه دار است! لبریز است! چقدر مایه¬های خدایی که در این سرزمین ابلیس نهفته¬است! زندگی کردن وقتی معنی می¬یابد که فن استخراج این معادن
3. با مردم باش و با مردم مباش
ناپیدا را بیاموزی و تو می¬دانی که چقدر این حرف با حرف¬های "ژید" به "ناتانائل"ش شبیه است، با آن متناقض است! تنها نعمتی که برای تو در مسیر این راهی که عمر نام دارد آرزو می¬کنم، تصادف با یکی دو روح فوق¬العاده است، با یکی دو دل بزرگ، با یکی دو فهم عظیم و خوب و زیبا است. چرا نمی¬گویم بیشتر؟ بیشتر نیست. " یکی" بیشترین عدد ممکن است. "دو" را برای وزن کلام آوردم و، نیست. گرچه من به اعجاز حادثه¬ای، این کلام موزون را در واقعیت ِ ناموزون زندگیم، به حقیقت، داشتم."برخوردم" (به هر دو معنی کلمه.
"کویر" را برای لمس کردن روحی که به میراث گرفته¬ام و به میراثت می¬دهم بخوان و آن دستخط پشت عکسم را که در پاسخ خبر تولدت فرستادم برای تنها و تنها "نصیحت" که در زندگی مرتکب شده¬ام حفظ کن( به هر دو معنی کلمه)
اما تو "سوسن" ساده مهربان ِاحساساتی ِزیباشناس ِ منظم ِدقیق و تو "سارا"ی رندِ عمیق ِ عصیانگرِ مستقل. برای شما هیچ توصیه¬ای ندارم. در برابر این تند بادی که بر آینده پیش ساخته شما می¬وزد، کلمات که تنها امکاناتی است که اکنون در اختیار دارم چه کاری می¬توانند کرد؟ اگر بتوانید در این طوفان کاری کنید، تنها به نیروی اعجاز گری است که از اعماق روح شما سر زند، جوش کند و اراده¬ای شود مسلح به آگاهی¬ای مسلط بر همه چیز و نقاد هر چه پیش می¬آورند و دور افکننده هر لقمه¬ای که می¬سازند. چه سخت و چه شکوهمند است که آدمی طباخ غذاهای خویش باشد. مردم همه نشخوار کنندگانند و همه خورندگان آنچه برایشان پخته¬اند. دعوای امروز بر سر این است که لقمه کدام طباخی را بخورند . هیچکس به فکر لقمه ساختن نیست. آنچه می¬خورند غذاهایی است که دیگران هضم کرده¬اند. و چه مهوع!
آن هم کی ها می¬سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل نوین زن بودن شده¬اند! "هفده دی¬ای ها"! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن¬ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازه نمی¬دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان "شاباجی خانم" شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می¬زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب
4. مقصود دکتر احتمالا این کلمات باشد: "پوران عزیزم این عکس را که چند لحظه پس از شنیدن خبر تولد احسان در یک کافه برداشته¬ام به رسم یادگار به تو تقدیم می کنم آثار پیری و "بابا" شدن به همین زودی در چهره ام نمایان است آن را به یادگار نگه دار تا بیست سال دیگر این خط شعر را که از زبان فردوسی به تو می نویسم بخواند و بداند که میراث اجدادی خویش را که جز کتاب و فقر و آزادگی نیست چگونه باید حفظ کند و او نیز جز رنج و علم و شرف در حیات خویش چیزی نیندوزد
چنین گفت مر جفت را نره شیر
که فرزند ما گر نباشد دلیر
ببریم از او مهر و پیوند پاک
پدرش آب دریا و مادرش خاک
1338 پاریس علی شریعتی
آن هم کی ها می¬سازند؟! رهبران روشنفکر ِزنان ِامروز ِاجتماع ما! آن¬ها که مدل نوین زن بودن شده¬اند! "هفده دی¬ای ها"! آزادزنان! این تنها صفتی است که آن¬ها موصوفات راستین آنند؛ آزاد از ... عفت کلام اجازه نمی¬دهد. این چادر های سیاه را، نه فرهنگ و تمدن جدید، و نه رشد فکری، و نه شخصیت یافتن واقعی، و نه آشنایی با روح و بینش و مدنیت اروپا، بلکه آجان و قیچی از سر اینان برداشت، بر اندام اینان درید، و آنگاه نتیجه این شد که همان "شاباجی خانم" شد که بود، منتها به جای حنا بستن، گلمو می¬زند و به جای خانه نشستن و غیبت کردن، شب نشینی می¬کند و پاسور می¬زند. یک "ملا باجی" اگر ناگهان تنبانش را در آورد و یا به زور درآوردند چه تغییراتی در نگاه و احساس و تفکر و شخصیتش رخ خواهد داد؟
اما مسأله به همین سادگی¬ها نیست. "زن روز" آمار داده¬است که از 1956 تا 66 (ده سال) موسسات آرایش و مصرف لوازم آرایش در تهران پانصد برابر شده است. و این تنها منحنی تصاعدی مصرف در دنیا و در تاریخ اقتصاد است و نیز تنها علت غایی همه این تجدد بازی ها و مبارزه با خرافات و آزاد شدن نیمی از اندام اجتماع که تا کنون فلج بود و زندانی بود و از این حرف¬ها ... اما این¬ها باز یک فضیلت را دارایند. یعنی یک امتیاز بر رقبای املشان. .... چه گرفتاری عجیبی در قضاوت میان این دو صفِ متجانس ِمتخاصم پیدا کرده¬ام. هر وقت آن "ملاباجی گشنیز خانم¬ها" را می¬بینم می¬گویم؛ باز هم آن¬ها. و هر وقت آن "جیگی جیگی ننه خانم¬ها" را می¬بینم، می¬گویم باز هم همین¬ها.
و اما تو همسرم. چه سفارشی می¬توانم به تو داشت؟ تو که با از دست دادن من هیچکسی را در زندگی کردن از دست نداده¬ای. نه در زندگی، در زندگی کردن. به خصوص بدان گونه که مرا می¬شناسی و بدان صفات که مرا می¬خوانی. نبودن من خلائی در میان داشتن¬های تو پدید نمی¬آورد. و با این حال که چنان تصویری از روح من در ذهن خود رسم کرده¬ای وفای محکم و دوستی استوار و خدشه ناپذیرت به این چنین منی، نشانه روح پر از صداقت و پاکی و انسانیت توست.
به هر حال اگر در شناختن صفات اخلاقی و خصایل شخصیت انسانی من اشتباه کرده باشی در این اصل هر دو هم عقیده¬ایم که: اگر من هم انسان خوبی بوده¬ام همسر خوبی نبوده¬ام. و من به هر حال آن قدر خوب هستم که بدی¬های خویش را اعتراف کنم و آنقدر قدرت دارم که ضعف¬هایم را کتمان نکنم و در شایستگیم همین بس که خداوند با دادن تو آنچه را به من نداده است جبران کرده است و این است که اکنون در حالی که همچون یک محتضر وصیت می¬کنم ، احساس محتضر ندارم. که با بودن تو، می¬دانم که نبودن ِمن، هیچ کمبودی را در زندگی کودکانم پدید نمی¬آورد و تنها احساسی که دارم همان است که در این شعر توللی آمده¬است که:
برو ای مرد، برو چون سگ آواره بمیر/ که وجود تو به جز لعن خداوند نبود// سایه شوم تو جز سایه ناکامی و یأس/ بر سر همسر و گهواره فرزند نبود
از طرف مالی، تنها یادآوری این است که به حساب خودم آنچه را از پول خود در هنگام زلزله خرج کردم از حساب 2 بانک تعاونی و توزیع برداشت کرده¬ام، و البته دلم از این کار چرکین بود و قصد داشتم در عید امسال که قرضی می¬کنم یا چیزی می¬فروشم، برای پول منزل آن را مجددا باز گردانم و امیدوارم تو این کار را بکنی.
آرزوی دیگرم این بود که یک سهم آب و زمین از "کاهه" بخرم به نام مادرم وقف کنم و درآمدش صرف هزینه تحصیل شاگردان ممتاز مدرسه این ده شود که در سبزوار تحصیلاتشان را تا سیکل یا دیپلم ادامه دهند (ماهی جهارصد و پنجاه تومان برای هر فرد و بنا بر این سالی سه محصل می¬توانند از این بابت درس بخوانند البته با کمک¬های اضافی من و خانواده خودش)
کار سوم این که جمعی از شاگردان آشنایم همه حرف¬ها و درس¬های چهار سال دانشکده را جمع و تدوین کنند و منتشر سازند که بهترین حرف¬های من در لابلای همین درس¬های شفاهی و گفت و شنود¬های متفرقه نهفته است. ... و نیز کنفرانس¬های دانشکاهیم جداگانه، و نوشته¬های ادبیم در سبک کویر، جدا؛ و نوشته¬های پراکنده فکری و تحقیقیم جدا، و آنچه در اروپا نوشته¬ام جمع آوری شود و نگهداری، تا بعد¬ها که انشاءالله چاپ شود. . شعرهایم همه به دقت جمع آوری شود و سوزانده شود که نماند، مگر "قوی سپید" و "غریب راه" و "در کشور" و "شمع زندان" و درس¬های اسلام شناسی، از "سقیفه به بعد"، با "امت و امامت" در ارشاد و کنفرانس¬های مربوط به حضرت علی و علت تشیع ایرانیان و دیالکتیک پیدایش فرق در اسلام و هر چه به این زمینه¬ها می¬آید از جمله "بیعت" در کانون مهندسین و "علی حقیقتی بر گونه اساطیر" و ... همه در یک جلد به نام جلد دوم اسلام شناسی تحت عنوان "امت و امامت" تدوین شود.
اگر مترجمی شایسته پیدا شد متن مصاحبه مرا با "گیوز" به فارسی ترجمه کند. در باره این آثار بخصوص کتاب DESALIENATION DES SOCIETES MUSULMANS مرا و همچنین مقاله SOCIOLOGIE D’INITIATION مرا که با چهار جامعه شناس خارجی تحقیق کرده¬ایم و "اوت زتود" چاپ کرده است. کتاب L’ANGE SOLITAIRE مرا دلم نمی¬خواهد ترجمه کنند. کار گذشته¬ای و رفته¬ای است.
همه التماس¬هایت را از قول من نثار ... عزیزم کن که آنچه را از من جمع کرده و در باره¬ام نوشته از چاپش منصرف شود که خیلی رنج می¬برم.
از دوستانم که در سال¬های اخیر به علت انزوایی که داشتم و خود معلول حالت روحی و فشار طاقت شکن فکری و عصبی بود، از من آزرده شده¬اند، پوزش می¬طلبم.و امیدوارم بدانند که دوری از آن¬ها نبود، گریز به خودم بود و این دو، یکی نیست.
کتاب "کویر" را با اتمام آخرین مقاله و افزودن "داستان خلقت" یا "دردبودن" پس از پاکنویس تمام کنید و منتشر سازید. مقدمه¬اش تنها نوشته عین القضاة است. و در اولین صفحه¬اش این جمله "توماس ولف": "نوشتن برای فراموش کردن است نه برای به یاد آوردن"
در پایان این حرف¬ها بر خلاف همیشه احساس لذت و رضایت می¬کنم که عمرم به خوبی گذشت. هیچوقت ستم نکردم. هیچوقت خیانت نکردم و اگر هم به خاطر این بود که امکانش نبود، باز خود سعادتی است. تنها گناهی که مرتکب شده¬ام، یک بار در زندگیم بود که به اغوای نصیحتگران ِبزرگتر، و به فن کلاهگذاری سر خدا ... ، در هیجده سالگی، اولین پولی که پس از هفت هشت ماه کار، یکجا حقوقم را دادند و پولی که از مقاله نویسی جمع کرده بودم، پنج هزار تومان شد. و چون خرجی نداشتم، گفتند به بیع وشرط بده. من هم از معنی این کثافتکاری بیخبر، خانه کسی را گرو کردم به پنج هزار تومان، و به خودش اجاره دادم ماهی صد تومان. و تا پنج شش ماه، ماهی صد تومان ربح پولم را به این عنوان می¬گرفتم . و بعد فهمیدم که بر خلاف عقیده علما و مصلحین دنیا، این یک کار پلیدی است و قطعش کردم و اصل پولم را هم به هم زدم. اما لکه چرکش هنوز بر زلال قلبم هست و خاطره اش بوی عفونت را از عمق جانم بلند می¬کند و کاش قیامت باشد و آتش و آن شعله¬ها که بسوزاندش و پاکش کند. و گناه دیگرم که به خاطر ثوابی مرتکب شدم و آن مرگ دوستی بود که شاید می¬توانستم مانعش شوم، کاری کنم که رخ ندهد، نکردم. گر چه نمی¬دانستم که به چنین سرنوشتی می¬کشد و نمی¬دانم چه باید می¬کردم. در این کار احساس پلیدی نمی¬کنم. اما ده سال تمام گداخته¬ام و هر روز هم بدتر می¬شود و سخت¬تر. و اگر جرمی بوده است آتش مکافاتش را دیده¬ام و شاید بیش از جرم. و جز این، اگر انجام ندادن خدمتی یا دست نزدن به فداکاری گناه نباشد، دیگر گناهی سراغ ندارم.
و خدا را سپاس می¬گزارم که عمر را به خواندن و نوشتن و گفتن گذراندم که بهترین"شغل" را در زندگی مبارزه برای آزادی مردم و نجات ملتم می¬دانستم و اگر این دست نداد بهترین شغل یک آدم خوب، معلمی است و نویسندگی و من از هیجده سالگی کارم، این هر دو. و عزیزترین و گران¬ترین ثروتی که می¬توان به دست آورد، محبوب بودن و محبتی زاده ایمان، و من تنها اندوخته¬ام این، و نسبت به کارم و شایستگیم، ثروتمند، و جز این، هیچ ندارم. و امیدوارم این میراث را فرزندانم نگاه دارند و این پول را به ربح دهند و ربای آن را بخورند که حلال¬ترین لقمه است.
و حماسه¬ام این که کارم گفتن و نوشتن بود و یک کلمه را در پای خوکان نریختم. یک جمله را برای مصلحتی حرام نکردم و قلمم همیشه میان من و مردم در کار بود و جز دلم یا دماغم کسی را و چیزی را نمی¬شناخت و فخرم این که در برابر هر مقتدر تر از خودم متکبرترین بودم و در برابر هر ضعیف تر از خودم متواضعترین.
و آخرین وصیتم، به نسل جوانی که وابسته آنم. و از آن میان به خصوص روشنفکران، و از این میان بالاخص شاگردانم که هیچوقت جوانان روشنفکر همچون امروز نمی¬توانسته¬اند به سادگی مقامات حساس و موفقیت¬های سنگین به دست آورند اما آنچه را در این معامله از دست می¬دهند بسیار گرانبها تر از آن چیزی است که به دست می¬آورند.
و دیگر این سخن یک لا ادری فرنگی که در ماندن من سخت سهیم بوده¬است که "شرافت مرد همچون بکارت یک زن است. اگر یک بار لکه دار شد دیگر هیچ چیز جبرانش را نمی¬تواند".
و دیگر این که نخستین رسالت ما کشف بزرگ¬ترین مجهول غامضی است که از آن کمترین خبری نداریم و آن "متن مردم" است و پیش از آن که به هر مکتبی بگرویم باید زبانی برای حرف زدن با مردم بیاموزیم و اکنون گنگیم. ما از آغاز پیدایشمان زبان آنها را از یاد برده¬ایم و این بیگانگی، قبرستان همه آرزوهای ما و عبث کننده همه تلاش¬های ماست.
و آخرین سخنم به آن¬ها که به نام روشنفکری، گرایش مذهبی مرا ناشناخته و قالبی می¬کوبیدند، این که:
دین چو منی گزاف و آسان نبود / روشن تر از ایمان من ایمان نبود // در دهر چو من یکی و آن هم کافر! / پس در همه دهر یک مسلمان نبود
ایمان در دل من، عبارت از آن سیر صعودی¬ای است که پس از رسیدن به بام عدالت اقتصادی _ به معنای علمی کلمه _ و آزادی انسانی _ به معنای غیر بورژوازی اصطلاح _ در زندگی آدمی آغاز می¬شود.»
5.بوعلی سینا
خواستم بگویم:
فاطمه دختر خدیجه بزرگ است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه دختر محمد(ص) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه همسر على (ع) است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر حسنین است.
دیدم که فاطمه نیست.
خواستم بگویم که: فاطمه مادر زینب است.
باز دیدم که فاطمه نیست.
نه، اینها همه هست و این همه فاطمه نیست.
فاطمه، فاطمه است.
در سال 1359،همراه عدهای دیگر از خواهران که همگی دانشجو بودیم، به صورت داوطلب به پاوه اعزام شدیم. در آنجا، همراه خواهران دیگری که در کانون فرهنگی سپاه و جهاد مستقر بودند، به کار معلمی و امداد رسانی در روستاهای اطراف پاوه پرداختیم. حاجی هم آن زمان در سپاه پاوه بود.
مهرماه همان سال، پس از این که مأموریتم تمام شد، به اصفهان برگشتم و اواخر تابستان سال 1360 ،بار دیگر به منطقه اعزام شدم. ابتدا با یکی، دو نفر از دوستان خود به کرمانشاه رفتیم و آموزش و پروش آنجا، ما را به شهرستان پاوه فرستاد. وقتی وارد شهر شدیم، هوا تاریک شده بود. باران همهجا را خیس کرده بود و همچنان میبارید. یک راست به ساختمان روابط عمومی سپاه رفتیم.
وقتی رسیدیم، دیدیم همت در آنجا نیست. سؤال کردیم. گفتند که به سفر حج رفته است.
آن شب در اتاقی که برای خواهران در نظر گرفته شده بود، مستقر شدیم و از روز بعد، فعالیت خود را در مدارس شهرستان پاوه آغاز کردیم.
شهر پاوه، این بار حال و هوای خاصی پیدا کرده بود. با دفعه قبل که آن را دیده بودم، فرق داشت. بخش عمدهای از منطقه پاکسازی شده بود و تعداد زیادی از نیروهای بومی، با تلاش مستمر و شبانهروزی «ناصر کاظمی» و همت، جذب کانون فرهنگی جهاد و سپاه شده بودند.
بازگشت همت از سفر حج، یک ماه به طول انجامید. در این فاصله، به اتفاق سایر خواهران اعزامی، خانهای را برای سکونت خود در شهر اجاره کردیم.
یک شب، پیش از آمدن حاجی به پاوه، خواب عجیبی دیدم. او بالای قله کوهی ایستاده بود و من از دامنه کوه او را تماشا میکردم. خانه سفیدی را به من نشان داد و گفت: «این خانه را برای تو میسازم. هر وقت آماده شد، دستت را میگیرم و بالا میکشم.»
فردای آن شب خبر رسید که همت از حج بازگشته است. یکی، دو روز بعد، از فرماندار شهر برای سخنرانی در مدرسه دعوت کرده بودیم ولی وقتی زمان سخنرانی فرا رسید، خبر آوردند که کسالت دارد و نمیتواند سخنرانی کند، و به جای ایشان حاج همت میآید.
در اواسط سخنرانی، یکی از برادران سپاه آمد و خبری در ارتباط با مناطق اطراف پاوه به او داد. حاج همت هم عذرخواهی کرد و سخنرانی را نیمهتمام رها کرد و رفت.
آن روزها ما همچنان در منطقه، به مسؤولیتهایی که داشتیم، میپرداختیم. چند وقت بعد، اولین مرحله خواستگاری پیش آمد.
من یک انگشتر عقیق به دست میکردم. حاج همت شخصی را به نام «فیض» پیش من فرستاد تا ببیند آیا این انگشتر مناسبتی دارد یا نه. به عبارت دیگر میخواست بداند متأهل هستم یا نه. بعد از اینکه متوجه شد متأهل نیستم، همسر یکی از دوستانش به نام «کلاهدوز» را نزد من فرستاد. آقای کلاهدوز به عنوان دبیر زیستشناسی از اصفهان به منطقه اعزام شده بود. همسر او موضوع درخواست ازدواج با حاج همت را مطرح کرد. من هم بهانهای آوردم و جواب منفی دادم.
در آن لحظه، اصلاً آمادگی پاسخگویی به چنین موضوعی را نداشتم. چرا که قبل از عزیمت به پاوه، از طرف خانوادهام نیز برای ازدواج تحت فشار بودم. خواستگاری داشتم که مهندس بود و وضعیت مالی خوبی هم داشت. خانوادهاش هم برای سرگرفتن این وصلت مصر بودند و از طرفی، خانواده من هم راضی شده بودند و همه اینها مرا در شرایط سختی قرار داده بود. سفر من به پاوه، تا حدودی مرا از این دغدغهها رها میکرد.
وقتی جواب منفی به همسر آقای کلاهدوز دادم، او اصرار کرد و شروع به تعریف از خلق و خو، شجاعت، شهامت، اخلاص، فداکاری، صفا و صفات نیک اخلاقی حاج همت کرد. وقتی در تأیید او گفت: «دیگران روی شهادت حاج همت قسم میخورند.» گفتم: «بسیار خوب! روی این موضوع فکر میکنم.»
وقتی خواهرانی که با هم صمیمی بودیم، از موضوع باخبر شدند، آنها نیز سعی کردند مرا نسبت به این امر راضی کنند. تا آنجا که اصرار کردند حداقل یک بار بنشینیم و با هم صحبت کنیم.
بالاخره قرار شد که ما اولین برخورد را با هم داشته باشیم. دو، سه روز بعد در منزل آقای کلاهدوز، با حاج همت حرف زدم. او آدرس منزل ما را در اصفهان یادداشت کرد و قرار شد که برای خواستگاری به آنجا بیاید؛ در آن زمان عملیات «محمد رسولالله(ص)» در پیش بود و او میخواست در عملیات شرکت کند.
پس از عملیات، فرصتی پیدا شد تا حاج همت همراه با خانواده خود به منزل ما برود. من در آن موقع در پاوه بودم. بعدها فهمیدم که آن روز، فقط مادرم در خانه بوده است. مادرم تعریف میکرد وقتی موافقت خود را اعلام میکند، حاج همت بلافاصله بلند میشود میرود کنار تاقچه، به پاوه تلفن میکند و به برادر «حمید قاضی» میگوید که مقدمات سفر مرا به اصفهان فراهم کنند.
در پاوه، توی خانه بودم که خانم کلاهدوز آمد و گفت: «حاج همت به اصفهان رفته، با خانوادهات صحبت کرده و قرار شده که بری اصفهان.»
برادر قاضی هم بلیت تهیه کرده بود.
بلافاصله حرکت کردم؛ به طوری که فردا صبح در اصفهان بودم.
دومین جلسهای که با حاج همت صحبت کردم، همین زمان بود. در این جلسه که مادرم نیز حضور داشت، صحبتهای مختلفی مطرح شد؛ از جمله این که او از من سؤال کرد: «اگر من مجروح یا جانباز شدم، باز هم سر تصمیم خودت، در رابطه با ازدواج، باقی میمانی یا خیر؟»
در جواب گفتم: «کسی که با یک پاسدار ازدواج میکند، در واقع همه چیز را در زندگیاش پذیرفته است. من هم بر همین اساس میخواهم ازدواج کنم. در واقع پای شهادت هم نشستهام.»
تا این حرف را زدم، مادرم عصبانی شد و از جایش بلند شد تا اتاق را ترک کند. گفت: «این چه حرفی است که میزنی؛ یعنی چی که پای مرگ جوان مردم مینشینی؟»
در واقع مادرم به حاج همت علاقه پیدا کرده بود. بارها میگفت: «من نمیدانم این چه کسی است که از همان اول مهرش به دلم نشسته. اصلاً چیزی در وجود این جوان هست که با همه کسانی که تا به حال پایشان را توی این خانه گذاشتهاند، فرق میکند.»
در آخر صحبت، به من گفت: «یک خواهش دارم.»
گفتم: «بفرمایید!»
گفت: «خواهشم این است که از من نخواهی تا برای خطبه عقد نزد حضرت امام(ره) برویم.»
با تعجب پرسیدم: «برای چی؟!»
گفت: «به خاطر اینکه من نمیتوانم وقت مردی را که به یک میلیارد مسلمان تعلق دارد، به خاطر کار شخصی خود تلف کنم. در عوض هر کس دیگری را بگویی، حرفی ندارم.»
من هم پذیرفتم.
قرار خرید و عقد گذاشته شد. در روز خرید، یک حلقه طلا برای من خرید و خودش هم یک انگشتر عقیق انتخاب کرد؛ به قیمت صد و پنجاه تومان.
آن شب وقتی پدرم قیمت حلقه، یا بهتر بگویم انگشتر او را فهمید، ناراحت و عصبانی شد و گفت: «این دختر آبرو برای ما نگذاشته است.» به همین خاطر، وقتی که حاج همت به خانه ما زنگ زد، پدرم به مادرم گفت که از ایشان بخواهید بیایند یک حلقه بهتر بخرند. ولی او در جواب گفت: «حاج آقا! من لیاقت این حرفها را ندارم. شما دعا کنید که بتوانم حق همین را هم ادا کنم.»
دو روز بعد، هفدهم ربیعالاول بود و به خاطر میمنت و مبارکی آن، قرار شد مراسم عقد در همین روز انجام بگیرد.
آن روز، یک لباس ساده تنم بود و یک جفت کفش ملی به پایم. به حاج همت زنگ زدم و گفتم: «وقتی میآیی برای عقد، لباس سپاه تن کن.»
گفت: «مگر قرار است چه چیزی بپوشم که چنین توصیهای میکنی؟!»
وقتی آمد، دیدم لباسی که به تن کرده، کمی گشاد است و اندازه تنش نیست. بعدها متوجه شدم که چون خودش لباس نو سپاه نداشته، لباس برادرش را پوشیده است.
به اتفاق خانواده، به منزل یکی از روحانیون شهر رفتیم و به این ترتیب، خطبه عقد خوانده شد. روز بعد، دوباره عازم منطقه بود. قبل از حرکت، بر سر مزار شهدا رفتیم. بعد از زیارت قبور شهدا، گوشهای نشست و گریه کرد. البته نمیدانست جایی که نشسته است بعدها محل دفن او خواهد شد.
بعد از زیارت قبور شهدا، هر دو با هم عازم منطقه شدیم؛به شهرستان پاوه
به تاریخ 19/10/59 شمسی ساعت 10:10 شب چند سطری وصیت نامه می نویسم : هر شب ستاره ای را به زمین می کشند و باز این آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان می دانی تو را بسیاردوست دارم و می دانی که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهیدان داشت. مادر، جهل حاکم بر یک جامعه انسانها را به تباهی می کشد و حکومت های طاغوت مکمل های این جهل اند و شاید قرنها طول بکشد که انسانی از سلاله پاکان زائیده شود و بتواند رهبری یک جامعه سر در گم و سر در لاک خود فرو برده را در دست گیرد و امام تبلور ادامه دهندگان راه امامت و شهامت و شهادت است. مادرجان، به خاطر داری که من برای یک اطلاعیه امام حاضر بودم بمیرم ؟ کلام او الهام بخش روح پرفتوح اسلام در سینه و وجود گندیده من بوده و هست. اگر من افتخار شهادت داشتم از امام بخواهید برایم دعا کنند تا شاید خدا من روسیاه را در درگاه با عظمتش به عنوان یک شهید بپذیرد ؛ مادر جان من متنفر بودم و هستم از انسانهای سازش کار و بی تفاوت و متاسفانه جوانانی که شناخت کافی از اسلام ندارند و نمی دانند برای چه زندگی می کنند و چه هدفی دارند و اصلا چه می گویند بسیارند. ای کاش به خود می آمدند. از طرف من به جوانان بگوئید چشم شهیدان و تبلور خونشان به شما دوخته است بپاخیزید و اسلام را و خود را دریابید نظیر انقلاب اسلامی ما در هیچ کجا پیدا نمی شود نه شرقی - نه غربی؛ اسلامی که : اسلامی ... ای کاش ملتهای تحت فشار مثلث زور و زر و تزویر به خود می آمدند و آنها نیز پوزه استکبار را بر خاک می مالیدند. مادر جان، جامعه ما انقلاب کرده و چندین سال طول می کشد تا بتواند کم کم صفات و اخلاق طاغوت را از مغز انسانها بیرون ببرد ولی روشنفکران ما به این انقلاب بسیار لطمه زدند زیرا نه آن را می شناختند و نه باریش زحمت و رنجی متحمل شده اند از هر طرف به این نو نهال آزاده ضربه زدند ولی خداوند، مقتدر است اگر هدایت نشدند مسلما مجازات خواهند شد . پدر و مادر ؛ من زندگی را دوست دارم ولی نه آنقدر که آلوده اش شوم و خویشتن را گم و فراموش کنم علی وار زیستن و علی وار شهید شدن, حسین وار زیستن و حسین وار شهید شدن را دوست می دارم شهادت در قاموس اسلام کاریترین ضربات را بر پیکر ظلم، جور،شرک و الحاد میزند و خواهد زد. ببین ما به چه روزی افتاده ایم و استعمار چقدر جامعه ما را به لجنزار کشیده است ولی چاره ای نیست اینها سد راه انقلاب اسلامیند ؛ پس سد راه اسلام باید برداشته شودند تا راه تکامل طی شود مادر جان به خدا قسم اگر گریه کنی و به خاطر من گریه کنی اصلا از تو راضی نخواهم بود. زینب وار زندگی کن و مرا نیز به خدا بسپار ( اللهم ارزقنی توفیق الشهادة فی سبیلک) .
و السلام؛
محمد ابراهیم همت
عشق یعنی ...
| |
عشق یعنی دل سپردن در الست | |
از می وصل الهی مستِ مست |
|
عشق یعنی ذکر ناموس خدا | |
یا علی گفتن به زیر دست و پا |
|
عشق یعنی جلوه صبر خدا | |
شرم ایوب نبی از مرتضی |
|
عشق بر دلداده فرمان میدهد | |
عاشق جان داده را جان میدهد |
|
عشق باعث شد که دل سامان گرفت | |
پشت درب خانه زهرا جان گرفت |
|
عشق یعنی انقلاب فاطمه | |
از کبودی چشم تار فاطمه |
|
عشق یعنی عشق ناب فاطمه | |
بیت الاحزان خراب فاطمه |
|
زهرا عصاره عصمت است. زهرا، آیینه پاکی است. زهرا زلال کوثر است. ای همیشه جاری! ای بهار کوتاه! ای ترنم باران وحی! در شکوه مقام تو حیرانم که معنویت رشتههای چادرت دست نیاز میآویزد و معرفت به غبار آستان خانهات بوسه میزند. برهوت این دنیای خاکی شایان میزبانی چشمه سار همیشه جاری تو را نداشت. تو که در آیینه زخمها و داغها و در هجران پدر غریبانه زیستی و در وداع شبانهات با پهلویی شکسته، خانه گلین را به امید آغوش بهشتی پدر ترک گفتی...
وجود مبارک حضرت فاطمه علیهاالسلام تنها یک تفکر یا تصور یک حقیقت حیات بخش نیست. بلکه تجسمی عینی و زنده از برکت خداوند بر انسان است. اگر تا قبل از حضور ایشان در عالم خاکی انسان معناگرا مجبور بود گوشههایی از نعمت یک زن مقدس را در اسطورهها، الههها و افسانهها جستجو کند یا متوسل به پاکدامنی حضرت مریم(ع) یا خردمندی آسیه و وفاداری سارا بشود، بعد از تجسم خاکی و عینی ایشان برای انسان کمالگرا یک الگوی زنده و جاوید پدید آمد و آن شخصیتی والا به نام «فاطمه» دختر رسول اکرم بود.
از این رو است که فاطمه علیهاالسلام را ناموس و علت هستی میدانند. اگر فاطمه علیهااسلام پا به جهان فانی نگذاشته بود و خاک هبوط را به قدوم خود مبارک نمیکرد، دیگر برای پیروانش هدفی وجود نداشت تا برای آن به شهادت برسند و جهاد کنند. جهانیان با توسل به اوست که توکل به احد را میآموزند و از نور هدایت ایشان است که برکت زندگی دنیایی درک میشود.
بنابراین بیدلیل نیست که بعد از درگذشت ملکوتی ایشان، بشریت، سرگشته به دنبال مرهمی است تا زخم نبود روح بخش ایشان در عالم فانی التیام یابد. از این روست که هر چه انسان برای درک حضرت فاطمه علیهاالسلام تلاش میکند، برکت آن بر خودش میتابد و این اصل وجودی نعمت فاطمه علیهاالسلام در دنیا است.
امروز هم شاهد تلاش انسانهای پاکی هستیم که به دنبال معنویت فاطمه علیهاالسلام در رفتار روزمره خود هستند و با تذکره و یادمانهایی سعی دارند آوای خوش چشمه کوثر را در یادشان زنده نگه دارند تا در بهشت، حاضر در خدمت ایشان باشند.
رسول اکرم صلی الله علیه و آله روایت نمودهاند که خدای متعال فرمود:
ای احمد! اگر تو نبودی آسمان و زمین را نمیآفریدم و اگر علی نبود تو را نمیآفریدم و اگر فاطمه نبود، شما را نمیآفریدم.(یعنی شمایان رمز خلقتید)(1) از امام محمدباقر علیه السلام روایت شده است که، ولادت حضرت زهرا علیهاالسلام پنج سال بعد از بعثت رسول خدا صلی الله علیه و آله و سن شریف آن بانو در هنگام وفات هیجده سال و هفتاد و پنج روز بود.(2)
راز دل غمین فاطمه علیهااسلام
"شما ای مردم بر پرتگاه آتش بودید و از فرط ذلت نزد دیگران، همچون جرعه آبی در دست تشنه کامی یا لقمهای در دست گرسنهای و یا چون آتشی که شخص مستعجلی از آن برگیرد. شما لگدکوب و پایمال بودید و از آب متعفن با سرگین شتر میآشامیدید و از برگهای خاکمال و علف بیابان میخوردید. ذلیل بودید و زبون میزیستید و هر آن مضطرب بودید که مبادا از این سوی یا آن سوی به شما هجوم آورند و به اسارتتان ببرند. شما این بودید تا خداوند به دست محمد صلی الله علیه و آله با همه آنچه بر او گذشت رهایتان کرد. چه سختیها که نکشید و چه شکنجهها که ندید.
هرگاه شاخی از شاخهای شیطان و گردنکشی از یارانش سر بر میداشت و فتنهای از مشرکان به خونخواری دهان میگشود، او برادرش علی علیه السلام را در کام آتش رقصان آن و در گلوگاه خطر میافکند و او نیز، تا مغز دشمن را نمیکوفت و آتش سرکش فتنه را به آب شمشیرش خاموش نمیکرد، آرام نمیگرفت. در همه این مدت، علی علیه السلام در راه خدا سختی میکشید و به آب و آتش میزد. در کار خدا از جان مایه میگذارد و همواره به رسول خدا نزدیک بود. در میان دوستان و سربازان خدا وقف راه خدا بود و مدام خود را به مشقت میانداخت. در دریای رنج فرو میرفت و هرگز در راه خدا به ملامت مردم وقعی نمینهاد و به ستوه نمیآمد.
ولی شما چه؟ در تمام آن روزها، در رفاه و عیش بودید، خوش میگذراندید و زندگی میکردید و بیدرد بودید. هرگاه درگیری و نبرد پیش میآمد، خود را کنار میکشیدید و ما را تنها میگذاردید و از جنگ میگریختید.
... به کجا میروید؟ چه میکنید؟ هنوز پیکر پیامبر تازه است؛ آیا میگویید که محمد مُرد و همه چیز تمام شد؟ هرگز!
... هان میبینم که اینک باز زمینگیر شدهاید و دل به تن آسایی و راحت طلبی و دنیا خواهی دادهاید و قصد همیشه ماندن در دنیا کردهاید و کسی را که به قبض و بسط کار حکومت سزاوارتر است، دور راندهاید و با راحتی و عیاشی، خلوت کردهاید.
... بدانید اگر همه شما هم کافر شوید و به حق پشت کنید، خداوند همچنان ستوده است و احتیاجی به شمایان ندارد.
و بدانید آنچه را که اینک گفتم؛ گفتم، در حالی که میدانستم هرگز یاوری نخواهید کرد. ولی آنچه گفتم راز دل غمین من بود که در سینه جمع شده و دود حزن و اندوه من بود که در دل خستهام متراکم شده و آه آتش افروزی که از سینه دردمند من شعله کشیده؛ تنها خواستم با شما حجت را تمام کرده باشم."(3)
پینوشتها:
1- مستدرک سفینة البحار؛ 3/334 .
2- الکافی؛1/457.
3- از سخنرانی تاریخی حضرت فاطمه زهرا علیهالسلام در مسجدالنبی، ده روز پس از رحلت پدر (برگرفته از کتاب "زندگانی حضرت فاطمه (س)"، نوشتهِ دکتر اسماعیل حسینی).
| ||
|
| ||
|
از سال 1341 که نهضت مقدس امام خمینی قدس سره آغاز شد، تا سال 1357 که این نهضت به ثمر رسید با ظهور انقلابی بی نظیر که ثمره ی آن تحقق نظام جمهوری اسلامی بود، همواره تنی چند از عالمان مجاهد، با یاری مردم فقیر و زجر کشیده، خود را به آتش و خون زدند و با تحمل سختی های بسیار مبارزه را تا پیروزی نهایی ادامه دادند.
در طی این سال ها، ضمن نبردِ نابرابر ایمان و کفر، منادیان حق و حقیقت دینی، با الگو قرار دادن مبارزات صدر اسلام، و با جدّیت وصف ناپذیر، نهضت مقدس امام خمینی« قدس سره» را استمرار بخشیدند و روحیه ی سلطنت ستیزی را تقویت کردند و در هر مناسبتی با نام رهبر تبعیدی خود حرکت انقلابی جمعیت های تظاهر کننده را پرشتاب و با توان ساختند.
قیام 15 خرداد نقطه ی عطفی در تاریخ مبارزات ملت قهرمان ایران است، که رهبری داهیانه ی امام خمینی« قدس سره» و یاری روحانیان انقلابی در تداوم آن، طی یک دوره ی پانزده ساله، نقش اساسی داشته است. و در همه ی آن سال ها سال روز 15 خرداد هیچ گاه در سکوت و خاموشی سپری نشد؛ زیرا که 15 خرداد برای امت قهرمان و شهید پرور ایران، از اهمیت و اعتبار ویژه ای برخوردار بوده و خواهد بود.
15 خرداد، روز قیام خونین مردم جان برکفی بود که، به نام اسلام و برای اسلام به میدان آمدند و علیه نظام ستمشاهی شوریدند. 15 خرداد روز آغاز نهضت مقدس اسلامی، روز عصیان علیه طاغوت و طاغوتیان و روزی بود که ملت ایران زیر بیرق اسلام گرد آمد و برای مقابله با دشمنان اسلام و قرآن وارد صحنه شد و پشت رژیم ستمشاهی را به لرزه انداخت.
در سحرگاه 15 خرداد سال 1342، دژخیمان رژیم ستمشاهی به خانه ی امام در قم یورش بردند و امام خمینی« قدس سره» را که سه روز پیش از آن، به مناسبت عاشورای حسینی در مدرسه ی فیضیه، طی سخنان کوبنده ای پرده از جنایات شاه و اربابان امریکایی و اسراییلی او برداشته بود، دستگیر و دور از چشم مردم به زندانی در تهران منتقل کردندادامه مطلب...
نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » سلمان ( یکشنبه 87/3/12 :: ساعت 9:0 عصر )
دیگر بر نمی گردم
شب قبل از عمل ،امام با پای خود به بیمارستان رفتند.زمانی که رفتند به ما گفتند:(من دارم برای عمل می روم ولی دیگر بر نمی گردم)وقتی می گفتیم (نه این طور نیست)می فرمودند:(شما مطلع نیستید)*