یک روز بدون اطلاع وارد محله ایی برای دیدن خانواده شهیدی شدیم ، دیدیم محله پر از جمعیت است و برای ورود مقام معظم رهبری ، گاو وگوسفند آماده کرده اند . آقا با دیدن صحنه ناراحت شدند و فرمودند: مگر من نگفتم مزاحم مردم نشوید و دیدار من بدون اطلاع قبلی باشد . ما عرض کردیم آقا ، از دفتر اطلاع نداده اند. بالاخره آقا وارد منزل پدر شهید شدند و فرمودند: بگو ببینم چه کسی آمدن مرا به شما اطلاع داده است . آیا از دفتر اطلاع داده اند ؟ پدر شهید عرض کرد :
نه آقا، من دیشب حاج آقا روح الله رو (امام ره) رو در خواب دیدم. پسرم علی رضا نیز در کنار امام نشسته بود . امام رو به من کردند و فرمودند: فلانی ، فردا شب مهمان عزیزی داری. از مهمانت پذیرایی کن. گفتم : مهمان من کیست ؟ فرمود رهبر مهمانت است . با تعجب گفتم : رهبر می خواهد به خانه من بیاید ؟! پسرم گفت : بله بابا! رهبر می خواهد به خانه ما بیاید . از ایشان پذیرایی کنید.
قرار بود مقام معظم رهبری در ساعت مشخص به منزل یکی از علما تشریف بیاورند. پانزده دقیقه از وقت مقرر گذشت و رهبر بعد از یک ربع تاخیر تشریف آوردند . آن شخص با کنایه به رهبر گفت : شما چند دقیقه ای تاخیر داشتید رهبر فرمودند:
بله ما به دیدن خانواده شهدا که می رویم ، معمولا اگر در یک کوچه چند خانواده شهید باشد ، به همه آنها سر می زنیم ، در کوچه ایی که ما رفته بودیم ، از قبل گفته بودند دو خانواده شهید حضور دارند ، بعد معلوم شد خانواده شهید دیگری نیز حضور دارند، تاخیر ما به این علت بود.
این برادر باز هم درک نکرد و گفت : این کارها برای جذب قلوب بد نیست . یعنی شما این کار را برای جذب قلوب می کنید . رهبر با یک حالت جدی فرمودند :
شما اسمش را هر چه می خواهید بگذارید ، ولی آقای فلانی بدانید اگر این خانواده شهدا نبودند، اگر این خونهای پاک نبود ، این عمامه بر سربنده وجنابعالی نبود.
مقام معظم رهبری در دیدار با خانواده های شهدا ، وارد منزل همسر شهیدی شدند که مریض بود و وضع خانه نابسامان بود . حضرت آیت الله خامنه ایی ضمن دستور به همراهان برای انتقال همسر مکرمه شهید به بیمارستان ، خودشان درب حیاط را می بندند و به نظافت منزل مشغول می شوند
فرهنگ دفاع مقدس، به تعبیر مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنهای چون گنجینهای تمام نشدنی است. از همین رو با همهی کارهایی که تا کنون در شناختن و شناساندن این حماسهی ماندگار انجام یافته است. زمینهی چنین تلاشهای فرهنگی همچنان باقی است و هر زمان به شکلی و در قالبی نوتر، میتوان درسهایی از این حماسه تدوین کرد و آموخت و نشر داد، تا جهان و جانهای حق جو، مجذوب جلوهها و زیباییهای این حماسه شوند. خواستیم از شهید سید مجتبی علمدار بنویسم، در جستجوی موضوعی بودم تا نگارش را آغاز کنم، که به یاد سرهای مقدس شهدای کربلا افتادم که در مسیر انتقال به کوفه وقتی به وادی «قنسرین»1 فرود آمدند، راهب مسیحی سر مقدس حضرت ابا عبدالله را برای مدت یک شب اجاره کرد، اما آن سر مقدس با جوان راهب شروع به سخن گفتن کرد، .و همین نیز موجب هدایت راهب به دین اسلام شد. با یادآوری این رویداد تاریخی، به یاد دختر جوان آذربایجانی افتادم، ژاکلین را میگویم. همو که در عالم رویا با شهید علمدار آشنا شده و همین سرآغاز فصلی نو در زندگی او شده است. شاید این موضوع را در نشریات دیگر خوانده باشید، حیفمان آمد ما از کنار این اتفاق بزرگ بگذریم که چگونه ژاکلین ذکریای ثانی دختر جوان 23 سالهی مسیحی، مسلمان شد. خودش این گونه بیان میکند:« راستش من از یک خانوادهی مسیحی هستم و در مورد دین اسلام هم اطلاعات چندان زیادی نداشتم، همین قدر که توی کتابهای درسی نوشته بودند میدانم و بس. وقتی وارد دبیرستان شدم از لحاظ پوشش و حجاب وضعیت مطلوبی نداشتم که برمیگشت به فرهنگ زندگیمان. توی کلاس ما دختری بود به اسم «مریم» او حافظ 18 جز قرآن کریم است. نمیدانم چرا؟ ولی از همان اول که دیدمش توی دلم جا گرفت. بعد از تلاش فراوان به هر حال یک روز موفق شدم دوستی خود را با او اظهار کنم و او هم خوشحال شد. از آن روز به بعد هر روز که میگذشت بیشتر به او و اخلاقش علاقمند میشدم. دوست داشتم در هر کاری از او تقلید کنم. با راهنماییها و کتابهایی که برایم میآورد هر روز بیش از پیش به اسلام علاقمند میشدم، او همراه هر کتاب تعدادی عکس و وصیتنامهی شهدا را هم برایم میآورد و با هم میخواندیم که تقریباً هر هفته با شش شهید آشنا میشدم. اواخر اسفند 77 بود که از طرف مدرسه برای سفر به جنوب ثبت نام میکردند و من خیلی مشتاق بودم که در این اردو شرکت کنم. اما نمیدانستم که این موضوع را با خانوادهام چطور در میان بگذارم به خصوص اگر متوجه میشدند که یک سفر زیارتی است؛ به همین خاطر به آنها گفتم که یک سفر سیاحتی است و چون من عضو گروه سرود مدرسه هستم باید به این اردو بروم ولی آنها اصلاً با رفتن من موافقت نمیکردند. تا این که روز 28 اسفند ماه ساعت 3 نصف شب بود که یادم افتاد خوب است دعای توسل بخوانم. کتاب دعایی را که از مریم گرفته بودم، باز کردم و شروع کردم به خواندن. نمیدانم در کدام قسمت از دعا بود که خوابم برد. در عالم رویا، در بیابان برهوتی ایستاده بودم. دم غروب بود. مردی به طرفم آمد و رو به من گفت:«زهرا ... بیا ... بیا ... میخواهم چیزی نشانت بدهم.» او تکرار میکرد و من هر چه میگفتم اسم من زهرا نیست، اسم من ژاکلینه. انگار گوشش بدهکار نبود. جای خیلی عجیبی بود. یک سالن بزرگ که عکس شهدا بر دیوارهای آن آویزان بود. آخر آنها هم عکسی از آقا سید علی خامنهای. به عکسها که نگاه میکردم، احساس میکردم دارند با من حرف میزنند، ولی من چیزی نمیفهمیدم. تا این که رسیدم به عکس آقا. آقا هم شروع کرد به حرف زدن. این جمله را خوب یادم است که گفت:« شهدا یک سوزی داشتند که همین سوزشان آنها را به مقام شهادت رساند. مثل جهانآرا، همت، باکری و علمدار ...» همین که آقا اسم شهید علمدار را آورد. پرسیدم که او کیست؟ چون اسم بقیه را شنیده بودم ولی اسم او را نشنیده بودم. آقا نگاهی انداخت به من و فرمود:«علمدار همانی است که پیشت بود، همانی که ضمانت تو را کرد که بتوانی به جنوب بیایی.» به یکباره از خواب پریدم، خیلی آشفته بودم. نمیدانستم چه کار کنم. صبح وقتی پدرم اصرار فراوان مرا برای ثبت نام به جنوب دید، گفت: به این شرط میگذارم بروی که بار اول و آخرت باشد. با اسم مستعار«زهرا علمدار» برای جنوب ثبت نام کردم و اول فروردین 78 عازم جنوب شدیم. در راه به خوابی که دیده بودم خیلی فکر کردم. از بچهها دربارهی شهید علمدار پرسیدم، ولی کسی چیز زیادی از او نمیدانست. وقتی اتوبوسها به حرم امام خمینی رسیدند، از نوار فروشیای که آنجا بود سراغ نوار شهید علمدار را گرفتم که داشت. کم مانده بود از خوشحالی بال درآورم. هرچی بیشتر نوار شهید مجتبی علمدار را گوش میدادم بیشتر متوجه میشدم که آقا چه میگفت. در طی ده روز سفری که به جنوب داشتیم، تازه فهمیدم اسلام چه دین شیرینی است. به شلمچه که رسیدیم خیلی با صفا بود. انگار توی یک عالم دیگری بودم که وجود خارجی ندارد. یک لحظه حس کردم شهدا دور ما جمع شدهاند و زیارت عاشورا میخوانند اطلاع دادند که فردا مقام معظم رهبری به شلمچه تشریف میآورند، از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. به همه چیز رسیده بودم، شهدا، جنوب، شلمچه، شهید علمدار و حالا هم آقا. ساعت 9 صبح فردا بود که راهی شلمچه شدیم و آنجا بود که مزهی انتظار را فهمیدم. فهمیدم که انتظار چقدر سخت و تلخ است. شیرین هم است. خاک شلمچه باید برخود میبالید از این که آقا بر آن قدم گذاشته است. در آن لحظات حلاوت اسلام را از ته قلبم حس کردم و شهادتین را بر زبان جاری کردم. هنگامی که شهادتین را گفتم حال دیگری داشتم. این که من هم مسلمان شده بودم، من هم مثل بقیه شده بودم، اما باید بگویم که تا مدتها تمام فرایض را مخفیانه به جا میآوردم. تا این که در 28 خرداد سال 78 تصمیم گرفتم رک و پوست کنده به خانوادهام بگویم که مسلمان شدهام. هنگامی که مساله را مطرح کردم، همه عصبانی شدند، از آن روز به بعد دیگر در خانه کسی رفتار خوبی با من نداشت. همهاش میگفتند تو دیوانه شدهای ـ تو کافر شدهای و از این حرفها، آنها فشار زیادی به من میآوردند حتی کار به ضرب و شتم کشید. به عقیده من وجود انسان مثل «مس» میماند و مشکلات هم مادهای هستند که مس را به طلا تبدیل میکنند. یعنی مشکلات کیمیا هستند. این کیمیاست که مس را تبدیل به طلا میکند. برای من مسئلهای نیست. همهی فامیل میگویند تو دیوانه شدهای ولی من میگویم: الا بذکر الله تطمئن القلوب.
احمد رضایی شرفدارکلایی ـ ساری
«آنچه ما به عینه در طول جنگ دیدیم حضور و فرماندهی حضرت بقیةاللهالاعظم امام زمان(عج) بود که بارها و بارها ما را یاری فرمودند...» این را سرلشکر شهید مسعود منفرد نیاکی فرمانده لشکر 92 زرهی خوزستان در حین عملیات بیتالمقدس گفت.
علمیات بیتالمقدس که نقطه عطف نبردهای 8 سال دفاع مقدس بهشمار میرود از 10/2/1367 آغاز و پس از 24 روز نبرد سنگین و بیوقفه با آزادسازی خونین شهر قهرمان در سوم خرداد ماه با فریاد اللهاکبر رزمندگان دلاور اسلام در مسجد جامع این شهر به پایان رسید. اینگونه بود که دوباره خونینشهر به خرمشهر تبدیل گردید. عملیات بیتالمقدس در جنوب غربی اهواز و در امتداد ساحل غربی رودخانه کارون آغازو در امتداد نوار مرزی از طلائیه تا شلمچه و سپس سواحل اروند کنار ادامه یافت. در این عملیات 5400 کیلومتر مربع از اراضی میهن اسلامی آزاد گردید و با 17499 اسیر و 16000 کشته و زخمی از ارتش صدام، ضربه مهلکی بر دشمن بعثی فرود آمد.
سپهبد شهید صیاد شیرازی چند سال پس از آزاد سازی خرمشهر در تشریح این عملیات گفته است: ترکیب رزمندگان ارتش، سپاه و بسیج بسیار مثبت و مقدس بود ضمن آنکه تلاش بیوقفه جان برکفان جهاد سازندگی به همراه واحدهای مهندسی ارتش، سپاه و امدادگران پزشکی علیالخصوص حضور روحانیت آگاه متعهد در خطوط مقدم جبههها حاکمیت ایمان و تعالی روح رزمندگان غیور اسلام را به همراه داشت.
سقوط خرمشهر و فتح آن دو واقعه فراموش نشدنی جنگ تحمیلی است. امام جمعه وقت خرمشهر در این رابطه گفته است: «سقوط خرمشهر را باید رمز مظلومیت انقلاب و آزادی آن را مایه صلابت و قدرت جمهوریاسلامی دانست. به نظر کارشناسان نظامی حتی به نظر امام «فتح خرمشهر کاری مافوق کارهای عادی بود و به همان دلیل حضرت امام فرمودند یادتان باشد خرمشهر را خدا آزاد کرد. من لازم میدانم از مقاومت دلیرانه نیروهای بسیج، سپاه، ژندارمری، نیروی دریایی و به ویژه گردان دژ 151 لشکر 92 زرهی اهواز یاد کنم چرا که زمان حمله عراق بیش از 40 روز اجازه اشغال خرمشهر را ندادند و تعدادی از پرسنل این گردان در همان پادگان به شهادت رسیدند.» اشغال خرمشهر 578 روز طول کشید و در این مدت طولانی رزمندگان دلاور اسلام ابتدا دشمن را متوقف کردند و سپس با عملیاتهای کوچک و محدود توانستند در مواضع عراقیها رخنه کرده و سپس با عملیاتهای مهمی چون ثامنالائمه و طریقالقدس و فتحالمبین آزادسازی سرزمینهای اشغال شده را آغاز کنند و نهایتا با عملیات بیتالمقدس نخستین تلاشهای صلح بینالمللی را که به صورت جدی مطرح میشد به دنبال بیاورند. صدام حسین رئیسجمهور عراق و آتشافروز جنگ در اقدامی اضطراری مواضع بسیاری را در غرب کشورها و شعار صلحطلبی را دوباره مطرح کرد.
روز سوم خرداد ماه 1361هنگامی که در بعد از ظهر یک روز گرم صدای گوینده رادیو، شنوندگان را به شنیدن خبر جدیدی ترغیب میکرد، رزمندگان پیروز اسلام بر فراز مسجد جامع خرمشهر پرچم فتح و پیروزی را به اهتزاز در آورده بودند؛ رزمندگانی که خبرگزاریهای جهانی و رسانههای استکبار را اینگونه به تعجب واداشتند. آسوشیتدپرس در این رابطه اذعان کرد؛ خرمشهر از جایگاههای بزرگ جنگ محسوب میشود و بیرون راندن عراقها به آن معناست که عراقیها تمامی مناطق استراتژیکی را که در آغاز جنگ تصرف کرده بودند از دست دادهاند.
مایکل کندی خبرنگاری روزنامه لسآنجلس تایمز نوشت: یک ژنرال عراقی که تنها خود را محمد معرفی کرده است گفت: ما علاقهای به ماندن در اینجا نداریم، اینجا یک صحرای خشک و خالی است و میتواند ارزانی خودشان «ایرانیها» باشد. اینگونه صحبتها با استراتژی عراق در آغاز جنگ مغایرت دارد. روزنامه لوکوتیزین دو پاری تحت عنوان پیروزیهای لشکریان امام خمینی نوشت: لشکریان ارتش به حمایت سپاه پاسداران پیشروی خود را به سوی مرز ادامه میدهند و باز پسگیری خرمشهر هدف نهایی عملیات بیتالمقدس است.
و سرانجام واشنگتن پست در اظهارنظری کوتاه پایان عملیات را اعلام کرد: باز پسگیری بندر خرمشهر نمایانگر پیروزی تقریبا قاطع ایران در این جنگ بوده است.
امید آنکه تاریخ پر افتخار گذشته روشنگر راه آیندگان باشد.
میخواهیم از زاویه دید چکمه پوشهایی که سالها پیش به این شهر هجوم آوردند به خرمشهر نگاه کنیم، کسانی که مردم خرمشهر از دست آنها دلخونی داشتند.
در ادامه گزیدهای از خاطرات اسرای عراقی از خرمشهر آمده است این خاطرات از مجموعه کتابهای «اسرار جنگ تحمیلی به روایت اسرای عراق» نوشته آقای مرتضی سرهنگی انتخاب شدهاند.
یک شب نیروهای شما حملهای روی موضع ما داشتند که تا صبح طول کشید. وقتی هوا روشن شد فرمانده به ما دستور داد که برویم و از کنار کارخانه شیر پاستوریزه جنازه چند نفر از افراد خودمان را بیاوریم. چند جنازه آنجا بود که آوردیم. جنازه یکی از سربازهای شما هم آنجا افتاده بود. همه آن جنازهها را به واحد خودمان آوردیم ما برای اینکه تنبیه نشویم قرار گذاشته بودیم که بگوییم این ایرانی زخمی بود و ما او را برای مداوا آوردهایم.
وقتی که به واحد رسیدیم فرمانده تیپ ما را دید و بعد از اینکه متوجه شهید شما شد به ما اهانت کرد و گفت: این ایرانی آتشپرست را از موضع ما بیرون ببرید! یک روز به مرخصی رفته بودم. یکی از دوستان پدرم به من نصیحت کرد که از اموال ایرانیها چیزی بر ندارم. او خیلی روی این مورد تکیه داشت. من وقتی علت را از او پرسیدم گفت: «پسرم یک گردنبند طلا از خرمشهر آورده بود که آن را به عروسم هدیه کرد. آن گردنبند بود تا اینکه چند روز بعد عروسم دیوانه شد و الان ما از بدی حال او روز خوش نداریم.» دوست پدرم از من پرسید: این نیروهای ایرانی چه وقت به عراق خواهند رسید؟ «من به او نوید دادم که انشاءالله به زودی لشکریان اسلام خواهند آمد، بسیاری از مردم عراق مشتاق دیدار رزمندگان اسلام هستند و میدانند که صدام در این جنگ باطل است، اما خفقان و فشار نظامی بیش از حد مانع از آن است که ملت در بند عراق بتوانند حرفی بزنند و یا نسبت به انقلاب اسلامی ایران علاقه نشان بدهند.
تازه وارد خرمشهر شده بودیم، من در حوالی منطقه استقرار متوجه تعدادی از افراد غیرنظامی شدم. فرمانده گروهان ما که سرگرد زیدیونس عاشور نام داشت [ این فرد حتی در میان خود عراقیها به خاطر جنایتهایی که در زمان اشغال خرمشهر انجام داد، شهرت داشت] آنها را دیده بود. فرمانده دستور داد تا آنها را دستگیر کنیم. به نظرم حدود 14 نفرشان را توانستیم دستگیر کنیم. تقریبا همهشان لباس عربی به تن داشتند. ما آنها را به مقرمان بردیم. سرگرد زیدیونس هم آنجا منتظرمان بود. فرمانده به راننده یکی از لودرها دستور داد تا در همان جا زمین را گود کند و چیزی مثل سنگر بسازد. وقتی کار لودر تمام شد زید یونس دستور داد تا همه آن افراد دستگیر شده به داخل آن گودال بروند. سپس به راننده لودر گفت که روی آنها خاک بریز و گودال را پر کند. راننده که یک گروهبان هم بود علیرغم اینکه فرمانده او را به اعدام تهدید کرد نتوانست این کار را انجام بدهد. وقتی فرمانده این صحنه را دید، رانندهای که پشت فرمان بود پایین کشید و راننده دیگری را مامور این کار کرد. راننده جدید بدون کوچکترین تاملی آن گودال را پر کرد و 14 نفر از اهالی روستاهای خرمشهر در زیر خاکها زنده به گور شدند.
منبع:روزنامه جام جم
ماه اول جنگ بود ... شب من رفتم ستاد جنگ برای سرکشی و صحبت درباره برخی مسایل جنگی . ساعت ده و نیم شب بود که تلفن ستاد جنگ زنگ زد . برادری که مسوول پاسخ تلفن بود گفت : بیا که مقر سپاه را با توپ زدند ! پاسخی به او ندادم . بدون آن که حرفی بزنم ، بلافاصله سوار ماشین شدم و به طرف مقر آمدم . هوا کاملاً تاریک بود و چیزی نمی دیدم . به مقر که رسیدم ، دیدم همه جا ساکت است و صدایی به گوش نمی رسد . صدا کردم ، اما کسی پاسخم نداد . در تاریکی وارد مقر شدم و خودم را به سالنی که بچه ها در آن خوابیده بودند رساندم . همه جا تاریک بود و هیچ جایی دیده نمی شد . بوی شدید باروت و دود به مشام می رسید . بلافاصله برگشتم به طرف ماشین ، چراغ قوه را برداشتم ، روشن کردم و دوباره به طرف سالن رفتم . به سالن که رسیدم از آن چه که دیدم سرجایم خشکم زد . تعدادی دست و پای قطع شده و خونین این طرف و آن طرف دیده می شدند . جسدهای بچه هایی که تا همین چند ساعت قبل مقابل عراقی ها ایستادند و تانک های آن ها را به آتش کشیدند ، این جا و آن جای سالن تکه و پاره با صورت های مچاله شده و سوخته افتاده بود . بعداً فهمیدم گلوله توپ صد و هشتاد عراقی ها ، مستقیم روی همان سالنی که بچه ها در آن به خواب رفته بودند ، فرود آمد و هشت تن از بچه ها را لت و پار کرده است . حدود چهل و اندی آدم آن جا بودند . هشت نفر متلاشی شده بودند و مابقی نیز دست و پایشان قطع شده یا شدیداً زخمی شده بودند . چند نفر هم کور شده بودند . وقتی جسدهای آن هشت نفر را که در خواب به خواب ابدی فرو رفته بودند دیدم بی اختیار به یاد کربلا افتادم . با خودم گفتم : خدایا این چه حکمتی است ؟ مثل امام حسین « ع » که بدن پاره پاره اصحاب ، یاران و برادران خود را از صحنه جنگ به چادر شهدا می برد . بچه ها را صدا زدم و با کمک آنان اجساد شهدا و زخمی ها را در آمبولانس گذاشتیم و به بیمارستان بردیم . کلافه بودم ، سوار ماشین شدم و رفتم به طرف مسجد جامع خرمشهر . همین طور که در تاریکی می رفتم ، دیدم کسی در خیابان سرگردان راه می رود . یکی از بچه ها بود . پیاده شدم و به طرفش رفتم . دیدم یکی از سرگروه ها ست . حالت دیوانه ها را داشت . مرا که دید به طرفم آمد . پرید در آغوشم و زار زار زد زیر گریه و گفت : محمد ! بچه ها رفتند ... هیچی دیگه نمونده . ما دیگه برای چی بمونیم ؟ بغلش زدم و آرامش کردم و گفتم : نه ! ناراحت نباش ! این راه ما و راه امام ما ست . برو خودت را برای فردا صبح آماده کن . امیدوارم که خدا از ما راضی باشد . رضایت او کافی است . بچه ها هم جای بدی نرفتند ! مسلماً الان جایگاهشان بهشت است .
بعد اضافه کردم . هیچ وقت به خاطر بچه ها اشک نریز . هیچ وقت ! اگر اشکی می ریزی به خاطر مکتبت بریز . »
طنین صدایش تار و پود خاطرات روزهای جنگ را به هم تنیده است. کمتر کسی است که با شنیدنش ناخودآگاه یاد شهدای عملیات نیفتد هر چند که سنش کفاف سالهایی را ندهد که این کشور رنگ تجاوز را به خود دید... حاج صادق آهنگر (معروف به آهنگران) هنگام فتح خرمشهر بیست و چهار سال سن داشت؛ اوایل جنگ ازدواج کرد و تا آخر جنگ در خوزستان (اهواز) ماند. در اکثر عملیاتهای جنوب شرکت داشت اما هنگام شهادت جهانآرا، او مکه بود. خبر شهادت جهانآرا، فلاحیان و کلاهدوز را در مکه از طریق تماس تلفنی با دوستان شنید که طبعا وی را بسیار متاثر ساخت.
آهنگران ترجیح داد گفتگو را خودش، با واگویههایی پراکنده از خاطرات آن روزها آغاز کند.
«ما خرمشهر و مردمش را در مقاطع مختلف زمانی دیدیم؛ پیش از انقلاب، سالهای پس از انقلاب و نیز در حین جنگ، خرمشهر بخاطر این که یک بندر بود، از لحاظ اقتصادی مورد توجه ویژهای بود. همچنین در زمان جنگ، دشمن بخاطر موقعیت اجتماعی این شهر، نزدیکیاش به آبادان و وجود رودخانه اروند در آن، از سوی جنوب کشور و از چندین جهت مختلف، آن را مورد هدف قرار داد. در مقطعی، شهر خالی از سکنه شده بود و فقط بسیجیها و یک سری از دلاورهای شهر مانده بودند تا از آن دفاع کنند. البته هم در آنجا و هم در برخی شهرهای دیگر مثل دزفول و اهواز که شرایط مشابهی داشتند، برخی خانوادهها دلشان نمیآمد شهرشان را ترک کنند و ترجیح میدادند با ماند نشان برای بسیجیها، حامی و دلگرمی باشند که ناشی از روحیه انقلابیشان بود. خرمشهر مردم بسیار دلیر، با انگیزه و خون گرمی دارد. از ابتدای جنگ، بارها و بارها میان آن بچهها رفتم و مراسم داشتیم. با شروع جنگ، از آنجا که مظلومیت شهر نمود پیدا کرد، معنویت شهر هم خیلی بیشتر شد. خون شهدا هم بر قداست شهر افزود و توسلات و مناجات بچهها در کوچه پس کوچههای خرمشهر، باعث معنویت روزافزون آن شد.»
وقتی دشمن خرمشهر را تصرف کرد. من آنجا بودم. شهید درخشان از هم گردانیها و هم مسجدهایمان بود که به خاطر شجاعتش او را حمزه صدا میکردیم. داشتم از اهواز میآمدم که دیدمش، در حالی که بسیار مغموم مینمود. علت ناراحتیاش را که جویا شدم گفت: «خرمشهر راگرفتند». خیلی جا خوردم. آنطور که او تعریف میکرد گویا ابتدا در شهر شایعه شده بوده که قرار است هواپیماهای ما برای از بین بردن دشمن، شهر را با خمپاره و تیر هدف قرار دهند و از آنجایی که ممکن است بسیجیها هم مورد اصابت گلوله قرار گیرند، باید شهر را ترک کنند. گویا شایعه آنقدر قوی بوده که همه تخلیه کرده بودند و در نتیجه دشمن شهر را به تصرف خود درآورده بود. بچهها در زیر پل موضع گرفته بودند و داشتند کمکم عقب میکشیدند. در آن حین، سرگردی را دیدم که سوار بر بولدوزر، سعی میکرد بچهها را برای مقاومت تحریک کند. راننده بولدوزر هم یک تیپ روستایی لوطی منش داشت. عراق با شدت، وجب به وجب، این سمت پل را میزد. من سینهخیز شدم. نگاهم که به راننده بولدوزر افتاد، دیدم انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است، با خونسردی و شجاعت، مشغول درست کردن خاکریز بود تا ما پشتش موضع بگیریم. دیدم من که پاسدار رسمی بودم و جزو بسیجیها، دل و جرات او را ندارم! متاسفانه، دشمن با آن شایعه و هجوم، توانست خرمشهر را بگیرد. بعد کمکم حملات کوچک شروع شد تا رسید به فتح خرمشهر.
یادم هست کسی، زخمی، زیرپل و در تیررس مستقیم دشمن افتاده بود و هیچ کس جرات نمیکرد برای اینکه او را به این طرف بکشد به سویش برود. ناگهان سه، چهار تا از خواهرها که برای پرستاری آمده بودند، به سمتش رفتند و او را عقب کشیده و پانسمان کردند. این صحنه برای من بسیار جالب بود.
در عملیاتهایی که ما در جنگ داشتیم، مثل همین بیتالمقدس، میتوان شخصا دست خدا و ائمه را دید. این که در یک طرف، نیروهای محدود ما، فقط با ایمان و توکل ایستادگی کنند و در طرف دیگر، دشمنی باشد تا دندان مسلح، آن هم با پشتیبانی آنهمه کشورهای قدرتمند دنیا! همانطور که امام فرمود، خرمشهر را خدا آزاد کرد. دست، دست ما نبود، دست الهی بود.
«یا علی بن ابیطالب» بود: «... چون دمی که رمز یا علی به گوشمان میرسد...»
به سال 1333 در خانوادهای مستضعف، مسلمان، متعهد و دردکشیده در خرمشهر متولد شد. پایبندی خانواده او (بویژه پدرش) به اسلام عزیز باعث گردید که از همان کودکی عشق به خدا و خاندان عصمت و طهارت(ع) در جان و قلب محمد ریشه دواند. از همین ایام وی تحت نظر پدر بزرگوارش به فراگیری قرآن مجید پرداخت.
فعالیتهای سیاسی – مذهبیفعالیتهای سیاسی – مذهبی شهید جهانآرا از شرکت در جلسات مسجد امام صادق(ع) خرمشهر شروع شد. واز همان زمان مبارزه جدی او علیه طاغوت آغاز شد. در سال 1348 – در سن 15 سالگی – تحت تاثیر جنبش اسلامی به رهبری حضرت امام خمینی(ره) همراه عدهای از دوستان فعال مسجدیاش وارد مبارزات سیاسی شد. ابتدا به برپایی جلسات تدریس و تفسیر قرآن در مساجد پرداخت؛ ضمن آنکه در مبارزات انجمنهای اسلامی دانشآموزان نیز شرکتی فعال داشت. در اواخر سال 1349 همراه برادرش به عضویت گروه مخفی حزبالله خرمشهر درآمد.
افراد این گروه با هم میثاقی را نوشته و امضاء کردند و در آن متعهد شدند که تحت رهبری حضرت امام خمینی(ره) تا براندازی رژیم منفور پهلوی از هیچ کوششی دریغ نکرده و از جان و مال خویش برای تحقق این امر مضایقه نکنند.
بعد از آن، برای عمل به مفاد عهدنامه و به منظور خودسازی، روزه میگرفتند و به انجام عباداتشان متعهد بودند.
این گروه برای انجام نبردهای چریکی، یکسری از ورزشها و آمادگیهای جسمانی را در برنامههای روزانه خود قرار داده بودند تا در ابعاد جسمانی و روحانی افرادی خود ساخته شوند.
در سال 1351 این تشکل به وسیله عوامل نفوذی از سوی رژیم منحوس پهلوی شناسایی شد و شهید جهانآرا، به همراه سایر اعضای آن دستگیر گردیدند. پس از مدتی شکنجه و بازجویی در ساواک خرمشهر، سید محمد به علت سن کم به یکسال زندان محکوم و به زندان اهواز منتقل گردید. مدتی که در زندان بود در مقابل شدیدترین شکنجهها مقاومت میکرد، به همین جهت دوستانش همیشه از طرف او خاطر جمع بودند که هرگز اسرار و اطلاعات را فاش نخواهد کرد. ایشان با اخلاق و رفتار پسندیده و حسن برخوردش، عدهای از زندانیان غیرسیاسی را نیز به مسیر مبارزه و سیاست کشانده بود.
پس از آزادی از زندان، پرتلاشتر از گذشته به فعالیت خود ادامه داد و ساواک او را احضار و تهدید کرد تا از فعالیتهای سیاسی و اسلامی کنارهگیری کند. تهدیدی بینتیجه، که منتهی به نیمه مخفی شدن فعالیتهای او و دوستانش گردید.
پس از اخذ دیپلم (در سال 1354) برای ادامه تحصیل راهی مدرسه عالی بازرگانی تبریز شد و برای شکلگیری انجمن اسلامی این مرکز دانشگاهی تلاش نمود. در این زمان در تکثیر و پخش اعلامیههای امام امت(ره) و نیز انتشار جزوهها و بیانیههای افشاگرانه علیه سیاستهای سرکوبگرانه رژیم فعالیت میکرد.
در سال 1355 به دلیل ضرورتی که در تداوم جهاد مسلحانه احساس میکرد به گروه منصورون پیوست. از همین دوران بود که به دلیل ضرورتهای کار مسلحانه مکتبی، ناچار به زندگی کاملاً مخفی روی آورد.
سال 1356 مامور جابجایی مقادیری سلاح از تهران به اهواز شد. در حالی که گروه توسط عوامل نفوذی ساواک شناسایی شده و گلوگاههای جاده تهران – قم توسط مامورین کمیته مشترک ضدخرابکاری کنترل میشد، وی ماهرانه خودرو حامل سلاحها را از تور ساواک عبور داد و به اهواز رساند با همین سلاحها محمد و دوستانش دست به اجرای تعدادی عملیات مسلحانه (هماهنگ با اعتصاب کارگران شرکت نفت در اهواز) زدند.
در کنار فعالیتهای مسلحانه، امور سیاسی – تبلیغی را نیز از یاد نمیبرد و دامنه فعالیتهایش را به شهرهای تهران، قم، یزد، اصفهان و کاشان گسترش داد.
در تاریخ 2/2/1357 سیدعلی جهانآرا، برادر سیدمحمد نیز توسط ساواک به شهادت میرسد.
فعالیتهای دوران انقلابدر بهار و تابستان سال 1357 محمد تصمیم میگیرد تا به منظور گذراندن آموزش و کسب تجارب نظامی بیشتر همراه با عدهای از دوستان خود به سوریه و اردوگاههای مقاومت فلسطین برود. شهید حجتالاسلام سیدعلی اندرزگو مسئولیت اعزام سید محمد و دوستانش را عهدهدار میشود. پس از اعزام گروهی از یاران محمد و همزمان با راهی شدن خود او، کشتار مردم تهران در میدان ژاله سابق توسط رژیم صورت میگیرد که محمد را از رفتن به خارج منصرف مینماید. او تصمیم میگیرد در ایران بماند و به مبارزه در شرایط حاد آن دوران ادامه دهد.
در پاییز سال 1357 در پی اعزام تانکهای ارتش رژیم شاه به خیابانهای اهواز و کشتار مردم، سید محمد و دوستانش تصمیم به دفاع مسلحانه از مردم تظاهر کننده میگیرند. در یک درگیری سنگین با نیروهای زرهی رژیم، حدود 30 نفر از مزدوران و چماقداران شاهنشاهی را مجروح میکنند و سالم به مخفیگاه خویش باز میگردند.
با پیروزی انقلاب اسلامی در بیست و دوم بهمن 1357 سید محمد پس از دو سال و نیم زندگی مخفی به خرمشهر باز میگردد.
تشکیل کانون فرهنگی نظامی خرمشهربه منظور حراست از دستآوردهای فرهنگی، سیاسی انقلاب اسلامی و تلاش در جهت تعمیق و گسترش آنها و جلوگیری از تحقق توطئههای عوامل بیگانه، که با طرح مساله قومیت و ملیت سعی در ایجاد انحراف در ادامه مبارزه و مسیر انقلاب داشتند، شهید جهانآرا همراه عدهای از یاران خویش کانون فرهنگی نظامی انقلابیون خرمشهر را تشکیل داد تا با بسیج مردم و نیروهای جوان و تشکل حرکت سیاسیشان، آنان را در دفاع از انقلاب و مقابله با توطئههای دشمنان آماده نماید.
شهید جهانآرا خود مسئولیت شاخه نظامی کانون را عهدهدار گردید و با توجه به تجربیات و آگاهیهای نظامی، به آموزش برادران و سازماندهی آنان پرداخت و با عنایت به اطلاعاتی که از جنگ چریکی و شهری داشت، شهر را به چندین منطقه تقسیم کرد و مسئولیت حفاظت از هر منطقه را به عهده تیمهای مشخص نظامی گذارد که شاخه نظامی کانون به عنوان واحد اجرایی دادگاه انقلاب عمل میکرد. کانون توانست به یاری دادگاه انقلاب، عدهای از عمال حکومت نظامی و برخی از سرمایهداران بزرگ را، که عوامل مزدور بیگانه توسط آنان کمک مالی میشدند، دستگیر و به مجازات برساند.
تشکیل سپاه خرمشهر و مقابله با توطئههاشهید جهانآرا در شکلگیری سپاه خرمشهر نقش فعال و اساسی داشت و ابتدا مدتی مسئولیت واحد عملیات را به عهده گرفت.
در آن زمان با توجه به ضعف عملکرد دولت موقت در تامین خواستههای طبیعی و اولیه مردم محروم منطقه، گروهکهای چپ و راست تلاش داشتند تا با طرح ضعفهای ناشی از حکومت ستمشاهی، نظام و کل حاکمیت آنرا زیر سئوال برده و مردم را نسبت به انقلاب و رهبری آن بدبین و به مقابله با آن بکشانند. جریان منحرف و وابسته «خلق عرب» نیز به عنوان یکی از ابزارهای استکبار جهانی، در منطقه قد علم کرده بود تا برای اشاعه اهداف استکبار، با پشتیبانی حزب بعث عراق، اعلام موجودیت نماید و عملاً با طرح اختلاف شیعه و سنی، برای تجزیه خوزستان و رویارویی همه جانبه با نظام جمهوری اسلامی ایران برخیزد. شهید جهانآرا در این شرایط به فرماندهی سپاه خرمشهر منصوب شد.
شهید جهانآرا با بکارگیری پاسدارن انقلاب و همکاری مردم، این آشوب را سرکوب و با عناصر فرصتطلب قاطعانه برخورد کرد و به لطف خدای تبارک و تعالی بساط این گروهک ضدانقلابی برچیده شد.
از اقدامات مهم و حیاتی شهید در این زمان، تشکیل یک واحد عمرانی در سپاه بود؛ زیرا جهادسازندگی در این شهر هنوز راهاندازی نشده بود.
ایشان برادران سپاه را برای حفاظت از دستآوردهای انقلاب و ایستادگی در مقابل عوامل بیگانه تشویق و ترغیب میکرد تا به خدمت و امداد برادران روستایی و عرب ساکن در نقاط مرزی که در معرض تهاجم فرهنگی عوامل بیگانه قرار داشتند، بشتابد و با کار عمرانی و فرهنگی زمینههای عدم پذیرش در مقابل نفوذ دشمن را در مردم تقویت کنند. در واقع وی دو عامل فقر و جهل را زمینه اساسی فعالیت ضدانقلاب در منطقه میدانست و با درک این مساله ضمن تکیه بر مبارزه پیگیر علیه عوامل بیگانه، به ضرورت کار فرهنگی و تامین نیازهای مردم منطقه اصرار فراوان داشت.
نقش شهید در خنثیسازی کودتای نوژهشهید جهانآرا در جریان کودتاه نوژه به منظور جلوگیری از هرگونه حرکت و اقدام ضدانقلاب در پایگاه سوم دریایی خرمشهر، از سوی شورای تامین استان خوزستان به سمت فرماندهی این پایگاه منصوب گردید و به کمک نیروهای مومن و معتقد، تا تثبیت اوضاع و کشف بخشی از شبکه کودتا در میان عناصر نیروی دریایی، این مسئولیت را عهدهدار بود.
ایشان ضمن اینکه با زیرکی و درایت در خنثی کردن این توطئه عمل میکرد، در بین پرسنل نیروی دریایی نیز از مقبولیت خاصی برخوردار بود و همه مجذوب اخلاق، رفتار و برخوردهای اصولی وانقلابی او شده بودند.
حماسه خونینشهردر غروب روز 31 شهریور 1359 شهر خرمشهر را زیر آتش گرفتند و مطمئن بودند که با دو گردان نیرو ظرف مدت 24 ساعت خواهند توانست آن را به تصرف خود درآورند و بعد از آن، از طریق پل ذوالفقاریه، به آبادان دسترسی پیدا کنند و در فاصله کوتاهی به اهواز رسیده و خوزستان عزیز را از کشور جمهوری اسلامی جدا نمایند. اما پیش بینی متجاوزین بعثی به هم ریخت و آنها در مقابل مقاوت دلیرانه مردم خرمشهر، مجبور شدند بخش زیادی از توان نظامی خود را (بیش از دو لشکر) در این نقطه، زمین گیر کرده و 45 روز معطل شوند و در نهایت پس از عبور از دو پل کارون و بهمنشیر، آبادان را به محاصره در آورند. شهید جهان آرا در مورد یکی از صحنه های این حماسه عاشورایی می گوید:
«امیدی به زنده ماندن نداشتیم. مرگ را می دیدیم. بچه ها توسط بی سیم شهادتنامه خود را می گفتند و یک نفر پش بی سیم یادداشت می کرد. صحنه خیلی دردناکی بود. بچه ها می خواستند شلیک کنند، گفتم: ما که رفتنی هستیم، حداقل بگذارید چند تا از آنها را بزنیم، بعد بمیریم. تانکها همه طرف را می زدند و پیش می آمدند. با رسیدن آنها به فاصله صد و پنجاه متری دستور آتش دادم. چهار آرپی جی داشتیم، با بلند شدن از گودال، اولین تانک را بچه ها زدند. دومی در حال عقب نشینی بود که به دیوار یکی از منازل بندر برخورد کرد. جیپ فرماندهی پشت سر، به طرف بلوار دنده عقب گرفت، با مشاهده عقب نشینی تانک، بلند شدم و داد زدم: الله اکبر، الله اکبر، ... حمله کنید؛ که دشمن پا به فرار گذاشته بود...»
جانباز عزیز جنگ، برادر محمد نورانی در این باره می گوید:
«وارد حیات مدرسه شدم. بوی باروت شدید می آمد. در داخل ساختمان دیدم قتلگاه روز عاشورا است. همین طور بچه ها در خون خودشان می غلطند. اسلحه ام را برداشتم آمدم بیرون، شهید جهان آرا تازه رسیده بود. گفتم: دیدی همه بچه ها را از دست دادیم! در حالی که شدیداً متأثر شده بود، مثل کوه، استوار و مصمم گفت: اگر بچه ها را دادیم اما امام را داریم، ان شاء الله امام خمینی(ره) زنده باشد.»
آنها بادست خالی در حالی که اسلحه و مهمات نداشتند و سیاست بازانی چون بنی صدر ملعون و مشاورین جنگی او معتقد بودند که خرمشهر و آبادان ارزش سیاسی – نظامی ندارد، باید زمین داد تا از دشمن، زمان گرفت و ... با چنگ و دندان شجاعانه قدم به قدم و کوچه به کوچه با مزدوران بعثی جنگیدند و به فرمان رهبر و مقتدای خود، مردانه ایستادگی کردند و با توجه به اینکه پاسداران سپاه خرمشهر کم بودند با عده ای از مردم مسلمان و مؤمن، مانع اشغال شهر شدند. تا اینکه رزمندگان، خودشان را در گروه های کوچک (در حد دسته و گردان) به آنها رسانده و تحت فرماندهی این سردار دلاور اسلام علیه دشمن وارد عمل شدند.
در این مرحله شهید جهان آرا با سازماندهی مناسب نیروهای سپاه و مردمی و به کارگیری به موقع رزمندگان اسلام، عرصه را بر نیروهای عراقی تنگ کرده بود. اما فشار دشمن هر روز بیشتر می شد و ادوات و تجهیزات جنگ زیادی را وارد عمل می کرد.
برادری تعریف می کند:
«روزهای آخر این مقاومت بود که بچهها با بی سیم به شهید جهانآرا اطلاع دادند که شهر دارد سقوط میکند. او با صلابت به آنها پیام داد که باید مواظب باشیم ایمانمان سقوط نکند.»
شهید جهانآرا میگفت:
«آرزو میکنم در راه آزاد کردن خونینشهر و پاک کردن این لکه از دامان جوانان شهید شوم.»
او و همرزمانش با توکل به خدا، خالصانه جانفشانی کردند. در برابر دشمن ایستادند و با فرهنگ شهادتطلبی در برابر دشمن تا دندان مسلح، مقاومت کردند و زیر بار ذلت نرفتند و یکبار دیگر حماسه حسینی را در کربلای ایران اسلامی تکرار نمودند.
سردار غلامعلی رشید در ارتباط با این حماسه به لحاظ نامی میگوید:
«مقاومت در خرمشهر نه تنها در وضعیت مناطق مجاورش مثل آبادان اثر مستقیم داشت، بلکه در سرنوشت کلی جنگ نیز تاثیر گذاشت و باعث تاخیر حمله عراقیها به اهواز گردید و آنها نتوانستند در ادامه جنگ، به اهداف خود برسند. برادر عزیز شهید جهانآرا با الهام از سرور آزادگان جهان حضرت اباعبدالله الحسین(ع) و یارانش به ما آموخت که چگونه باید در برابر دشمن مردانه جنگید.»
ویژگیهای اخلاقی شهید جهانآرا در کنار فعالیتهای گسترده نظامی، به مسئله خودسازی و جهاد با نفس و کوششهای عرفانی در جهت تقرب هرچه بیشتر به خداوند با تلاوت پیوسته قرآن، دعا و تلاش برای افزایش میزان آگاهیهای سیاسی و اجتماعی توجه ویژهای داشت.از قدرت تجزیه و تحلیل بالایی برخوردار بود و نفوذ کلام عجیبی داشت.
خوش خلقی، قاطعیت، خلوص، تقوی، توکل، فداکاری، اعتماد عمیق به ولایت فقیه و حضرت امام(ره) و خستگیناپذیری از خصوصیات بارز وی بود.
به برادران میگفت:
«انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک امتحان الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان آن امتحان باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنهها با خلوص و شهامت، محکم بایستیم و از طولانی شدن دوران امتحان و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید افکار شرکآلود و وابستگیها، پاک و خالص میکنیم، ریشه و نهال انقلابمان عمیق و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.»
در مبارزات، هیچگاه به مسیر انحرافی گام ننهاد و همیشه از محضر علما و روحانیون کسب فیض میکرد. عشق و علاقه زیادی به حضرت امام خمینی(ره) داشت و تکه کلامش این بود: من مخلص و چاکر امام هستم. از جمله سخنانش این بود که: مادامی که به خدا اتکا داریم و رهبریت بزرگی چون امام داریم، هیچ غمی نداریم.
سید محمد دارای روحیهای عرفانی بود و بسیاری از اوقات دیده میشد که در حال راز و نیاز با خدای خود است. زمانی که در زندان به سر میبرد، از نماز شب غفلت نمیکرد.
تواضع و فروتنی در سید موج میزد. با وجود اینکه فرماندهی سپاه خرمشهر را به عهده داشت خود را یک بسیجی میدانست و در حالی که فرماندهی قاطع بود اما رابطه عاطفی و برادرانه خود را با نیروهای تحت امر حفظ کرده بود.
او به تربیت کادرهای کارآمد توجه خاصی داشت و در رشد دادن نیروهای مردمی، تلاش چشمگیری نمود. صبر و استقامت، فداکاری و شهادتطلبی از خصایص بارزی بود که وجود سید را بسان شمعی در انقلاب ذوب نمود و جان شیرینش را فدای جانان کرد.
نحوه شهادتدر ساعت 30/19 دقیقه سه شنبه هفتم مهرماه 1360 (بعد از عملیات ثامنالائمه) یک فروند هواپیمای سی-130 از اهواز به مقصد تهران در حرکت بود تا بدن پاک و مطهر شهدا را به خانوادههایشان و مجروحین عزیز جنگ را به بیمارستانها برساند، که در منطقه کهریزک تهران دچار سانحه شد و سقوط کرد. از جمله شهدای این سانحه تیمسار سرلشکر شهید ولی الله فلاحی (جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سرتیپ شهید موسی نامجو (وزیر دفاع)، سرتیپ خلبان شهید جواد فکوری (مشاور جانشین رئیس ستاد مشترک آجا)، سردار سرلشکر پاسدار شهید یوسف کلاهدوز (قائم مقام فرماندهی کل سپاه) و سردار سرلشکر پاسدار شهید سید محمد علی جهانآرا (فرمانده سپاه خرمشهر) بودند.
شهید سید محمد علی جهانآرا پس از سالها مبارزه، تلاش و فداکاری خالصانه در سختترین شرایط، به آرزوی دیرین خود رسید و به شرف شهادت نایل آمد.
تجلیل مقام معظم رهبری از شهید محمد جهان آرامن مایلم اینجا یادی بکنم از محمد جهان آرا، شهید عزیز خرمشهر و شهدایی که در خرمشهر مظلوم آن طور مقاومت کردند. آن روزها بنده در اهواز از نزدیک شاهد قضایا بودم. خرمشهر در واقع هیچ نیروی مسلح نداشت. نه که صد و بیست هزار (مانند بغداد) نداشت بلکه ده هزار، پنج هزار هم نداشت. چند تانک تعمیری از کار افتاده را مرحوم شهید اقارب پرست – که افسر ارتشی بسیار متعهدی بود – از خسروآباد به خرمشهر آورده بود، تعمیر کرد. (البته این مال بعد است، در خود آن قسمت اصلی خرمشهر نیرویی نبود) محمد جهان آرا و دیگر جوانهای ما در مقابل نیروهای مهاجم عراقی – یک لشکر مجهز زرهی عراقی با یک تیپ نیروی مخصوص و با نود قبضه توپ که شب و روز روی خرمشهر می بارید – سی و پنج روز مقاومت کردند. همانطور که روی بغداد موشک می زدند، خمپاره ها و توپهای سنگین در خرمشهر روی خانه های مردم مرتب می بارید، اما جوانان ما سی و پنج روز مقاومت کردند. بغداد سه روزه تسلیم شد ملت ایران، به این جوانان و رزمندگانتان افتخار کنید. بعد هم که می خواستند خرمشهر را تحویل بگیرند، دوباره سپاه و ارتش و بسیج با نیرویی به مراتب کمتر از نیروی عراقی رفتند خرمشهر را محاصره کردند و حدود پانزده هزار اسیر در یکی دو روز از عراقیها گرفتند. جنگ تحمیلی هشت ساله ما، داستان عبرت آموز عجیبی است. من نمی دانم چرا بعضی ها در ارائه مسائل افتخار آمیز دوران جنگ تحمیلی کوتاهی می کنند.
مقام معظم فرماندهی کل قوا 22/1/1382 نماز جمعه تهران
گوشه ای از وصیتنامه انقلاب بیش از هرچیز برای ما یک ابتلای الهی و یک آزمایش تاریخی و اجتماعی است و در جریان این ابتلا باید رنج، محرومیت، مصایب و ناملایمات را با آغوش باز بپذیریم و در برابر آشوبها و فتنهها با خلوص و شهامت بایستیم و از طولانی شدن این ابتلا و افزایش سختیها و ناملایمات نهراسیم، زیرا علاوه بر اینکه خود را از قید آلودگیهای شرکین و وابستگیها، پاک و خالص میکنیم، انقلابمان و حرکت امت شهیدپرور، عمیقتر و استوارتر میشود و از انحراف و شکست مصون میماند.واقعه خرمشهر از دور فقط یک حادثه تاریخی است که برای ملت ایران هیجان آور و افتخارآمیز است؛ ولی از نزدیک، این قضیه شبیه یک معجزه بزرگ بود. وقتی رژیم عراق با تشویق دولتهای دشمن انقلاب به مرزهای ما حمله کرد، هدفگیری دقیق کرده بود. خرمشهر، قدم اول و بسیار موثر از این هدفگیری بود. هدف آنها به طور خلاصه این بود: با خود فکر کرده بودند با پیروزی انقلاب، ایران اولاً نیروی مسلحی ندارد که از مرزها دفاع کند؛ ثانیاً سامان اداری و اجتماعی درستی ندارد تا بتواند به دفاع از کشور و منافع ملی بپردازد؛ ثالثاً در دنیا انقلاب طرفداری ندارد. یک طرف آمریکا بود، دشمن پر از حقد و کینه علیه انقلاب- چون انقلاب سلطه آمریکا را بر این کشور از بین برده بود، بنابر این از غضب و کینه بر انقلاب و نظام اسلامی پر بودند- یک طرف هم شوروی سابق بود؛ آن هم با دلایل دیگری علیه انقلاب اسلامی. این دو ابرقدرت که در دهها مساله با هم اختلاف داشتند، در دشمنی با ایران با یکدیگر اتحاد کلمه داشتند و هر دو به رژیم عراق صمیمانه و با همه وجود کمک و از آن دفاع می کردند! ناتو و قدرتهای اروپایی به عراق کمک کردند؛ هواپیما دادند، بمب دادند، تانک دادند، وسایل شیمیایی دادند، هلیکوپتر دادند، موشک دادند. اروپای شرقی نیز که آن روز زیر سیطره حکومت شوروی و وابسته به آن بود.هر چه عراق می خواست، به او داد. بنابراین یک طرف عراق بود با حمایت آمریکا و شوروی و ناتو و ورشو- که همان پیماناروپای شرقی و کشورهای بلوک کمونیست بود- و همچنین دولتهای عربی منطقه که پول و سلاح و امکانات و مشاور نظامی و هرچه دولت بغداد برای رسیدن به هدفهای خود در این حمله احتیاج داشت، بی دریغ در اختیار او قرار می دادند؛ یک طرف هم نظام جمهوری اسلامی بود...
در قدم اول، نیروهای عراقی پیشرفتهایی کردند و تا سیزده چهارده کیلومتری اهوازه هم رسیدند؛ اما وقتی خواستند به خرمشهر- که مرز نزدیکتر بود- حمله کنند،دچار مانع شدند. علت هم این بود که نیروهای مردمی، جوانان مومن و مرد و زن انقلابی وارد میدان شدند؛ یعنی در این جا انقلاب شروع کرد خود را نشان دادن؛ بنابراین دشمن نزدیک اهواز زمینگیر شد.آن جا نیروهای مسلح و ارتش و نیروهای مردمی پشت سر هم مثل کوه در مقابل دشمن ایستادند و این اولین تو دهنی ای بود که به آنها زده شد.اما غم، دل ملت ایران را گرفته بود؛ چون هزاران کیلومتر از خاک کشور زیر چکمه دشمن قرار داشت. بنده در ماههای اول جنگ، در همان مناطق بودم؛ هم وضع مردم و هم وضع نیروهای مسلح را می دیدم. نیروهای مسلح، عاغزم و جازم بوند؛ اما غم سنگینی بر دلشان نشسته بود. بتدریج عظمت نیروهای مردمی، خود رانشان داد. سپاه پاسداران به سرعت خود را سازماندهی کرد و نیروهای مردمی و بسیج مردمی بتدریج سازمان پیدا کردند؛ یعنی جوهر انقلاب و ایمان در این میدان خطر، خود را در اراده و عمل و قدرت مدیریت انسانها نشان داد.
دنیای سیاسی- مثل سازمان ملل و امثال آن- با ما چه کرد؟ دنیا از همه طرف فشار آورد که بنشیند با عراق مذاکره کنید و جنگ و مقاومت را متوقف سازید. این یکی از نقاط عبرت است؛ جوانان ما روی این نقاط خیلی تکیه کنند. ما دولت تازه کاری داشتیم که دو سال روی کار آمده و با چنین حمله سنگینی مواجه شده بود و دشمن در هزاران کیلومتر زمین ما، از جنوبی ترین نقطه تا شمالی ترین نقطه همسایگی با عراق، مستقر شده بود؛ اما در این حال به ما می گفتند بیایید مذاکره کنید! مذاکره از موضع ضعف و ذلت و همراه با دست پر حریف در چانه زنی. آن روز اگر مذاکره صورت می گرفت – که یک عده از سیاسیون، همان روز به امام فشار می آوردند که بنشینید مذاکره کنید- مطمئناً عراق از بخش عمده خاک ما خارج نمی شد و تا امروز خوزستان و خرمشهر و شاید بسیاری از مناطق دیگر همچنان زیر چکمه نیروهای متجاوز در خاک ماست و با دست پر ما را تهدید می کند، ما مذاکره نمی کنیم. مذاکره آن وقتی صورت می گیرد که دشمن از تمام خاک ما خارج شود. امروز عده ای ناجوانمردانه این حقیقت را ندیده می گیرند. آن روز عده ای، از جمله همان روسیاهان فراری از کشور که امروز به دامن آمریکا و اروپا و جاهای دیگر پناه برده اند، از طریق محافل سیاسی و روزنامه ها و رادیو و تلویزیون- که در دست آنها بود- مرتب فشار می آوردند که امام باید مذاکره کند. هیاتهای بین المللی هم مرتب به ایران می آمدند و می گفتند مذاکره کنید. امام با الهام از همان بینش روشن، ایمان راسخ، توکل به خدا و قدرت اراده ایستاد و گفت اگر ما توانستیم سرزمینهای خود را پس بگیریم، آن گاه وقت مذاکره است؛ امروز وقت مذاکره نیست؛ عملاً هم همین طور شد.
در چنان شرایطی که غم، دلها را فرا گرفته و رجز خوانیهای عراق همه دنیا را پر کرده بود، نیروهای ما از کمترین امکانات مادی برخوردار نبودند. این که می گویم کمترین امکانات مادی، یک حقیقت است. من فراموش نمی کنم، یکی از سرداران و فداکاران آن روز- که امروز بحمدالله در همین جلسه حضور دارند- به اتفاق چند نفر در اهواز پیش ما آمدند و چند قبضه خمپاره انداز می خواستند تا بتوانند قدری در مناطق جلوتر ایستادگی و مبارزه کنند؛ اما کسی نبود به اینها این چند قبضه خمپاره انداز را بدهد! ما برای سیم خاردار و گلوله و آر.پی.جی مشکل داشتیم؛ تانک و نفربر و امثال اینها که به جای خود، آنچه در اختیار ملت ایران بود، عبارت بود از یک اراده قوی و نشاط همه جانبه که برخاسته از ایمان و آگاهی بود. این که امام فرمودند«خرمشهر را خدا آزاد کرد» یعنی این ...
بعضی خیال می کنند وقتی گفته می شود تکیه به ایمان و ایثار، معنایش این است که خود را برای فدا شدن آماده کنید؛ نه. تکیه به ایمان و ایثار معنایش این است که با ایمانی که در دل انسان وجود دارد و با اتکال و اتکایی که به خدا هست، همه نیروهای انسان به کار بیفتد.این نیروها می توانند علم بیافرینند، تجربه بیافرینند، تولید کنند و پیچیده ترین صنعتها را به وجود آورند؛ همچنان که به وجود آوردند. ما از اول انقلاب هر جا به ایمان خود تکیه و به احکام اسلام عمل کردیم، پیروز شدیم؛ چه در جبهه علم، چه در جبهه سیاست، چه در کارهای اقتصادی و چه در کارهای نظامی. آن جایی که شکست خوردیم و پا در گل ماندیم و ضعیف شدیم، وقتی بوده است که از اسلام فاصله گرفته ایم.این را دشمن خوب فهمیده است.
دشمن راز پیروزی ما در خرمشهر و خرمشهرها را به چشم دید و فهمید این ملت اگر پرچم اسلام و ایمان را برافراشته نگهدارد، در همه میدانها پیروز خواهد شد؛ بنابر این سعی کردند این پرچم را سرنگون کنند. امروز همه تلاش آمریکا و دستگاه و جبهه استکبار این است که عنصر قدرت و قوت و مقاومت را از ما بگیرد، یعنی می خواهد ایمان و اتکاء به نفس و امید واتحاد را در ما تضعیف کند. ملتی که ایمان و اتحاد نداشته باشد و نسبت به آینده مأیوس باشد، پیداست که در همه میدانها شکست خواهد خورد؛ در سیاست هم شکست می خورد، در اقتصاد هم شکست می خورد، در سازندگی کشور هم شکست می خورد. آنها می خواهند اینها را از ما بگیرند. اولین ضربه ای که می زنند این است که ملت را از خود مایوس کنند ...
"فتح خرمشهر فتح خاک نیست، فتح ارزشهای اسلامی است. خرمشهر شهر لاله های خونین است. خرمشهر را خدا آزاد کرد."
از بیانات رهبر کبیر انقلاب اسلامی، امام خمینی (قدس سره) | |
در خیال خرمشهر که کنار کارون آرام نشسته بود، هیچ صدای خمپاره ای نبود. نخلستان هایش صدای چرخ های تانک را تا آن روز نشنیده بود، تا شهریور ماه 59 که خرمشهر، خونین شهر شد. پس از گذشت روزهای تاریک و پر دود اسارت، در سوم خرداد 1361 شهر از اشغال درآمد. خرمشهر نخل های سوخته، نخل های بی سر... 3 -2 - 1
فتح خرمشهر (سوم خرداد 1361) در تاریخ جنگ ایران و عراق از اهمیت ویژهای برخوردار است. خبر آزادی خرمشهر آن چنان شگفتآور بود که در سراسر میهن اسلامی ما مردم را به وجد آورد. با اعلام خبر فتح خرمشهر مردم ایران بسان خانوادهای بزرگ که فرزند از دست رفته خود را باز یافته است اشکهای شادی و شعف خود را نثار روح شهدای حماسهآفرین صحنههای شورانگیز این نبرد کردند. برای پی بردن به عظمت این نبرد حماسی کافی است بدانیم که نیروهای متجاوز عراق پیش از نبرد سرنوشت ساز رزمندگان ما برای آزادی خرمشهر در اطلاعیهای به نیروهای خود دستور داده بودند که دفاع از خرمشهر را به منزله دفاع از بصره، بغداد و تمام شهرهای عراق محسوب دارند. همچنین تجهیزات و امکانات دفاعی دشمن در این منطقه نشان میداد که عراق خرمشهر را به عنوان نماد پیروزی خود در جنگ به حساب آورده و قصد داشته است به هر قیمت، این شهر را در تصرف نیروهای خویش نگهدارد. هنگامی که مرحله اول و دوم عملیات بیتالمقدس به پایان رسید و رزمندگان ما در اطراف خرمشهر مستقرشدند، رادیوی رژیم بعثی، میکوشید در تبلیغات کاذب خود، حضور نیروهای عراق را در خرمشهر به رخ بکشد تا توجیهی برای ترمیم روحیه نیروهای شکست خورده و رو به هزیمت عراق باشد. فتح خرمشهر در زمانی کمتر از 24 ساعت، موجب شد که بخش قابل توجهی از نیروهای مهاجم عراقی به اسارت نیروهای جمهوری اسلامی ایران درآیند. نبرد بزرگ، سرنوشتساز و غرورآفرین بیت المقدس که برای رها سازی خرمشهر از سلطه نیروهای مهاجم عراقی انجام شد، از دهم اردیبهشت ماه تا چهارم خرداد ما 1360 به طول انجامید. این نبرد حماسی علاوه بر پایان بخشیدن به 19 ماه اشغال بخشی از حساسترین مناطق خوزستان و آزادسازی خرمشهر، ضربهای سهمگین و کمرشکن به توان رزمی و جنگ طلبیهای دشمن مهاجم وارد ساخت. کوتاه سخن اینکه عملیات بیتالمقدس به عنوان برجستهترین عملیات پدآفندی نیروهای مسلح جمهوری اسلامی ایران در تاریخ نظامی 8 سال دفاع مقدس ثبت شده است. اگر امروز در هر شهر و روستا به گلزار شهیدان گذر کنیم و تاریخ نقش بسته بر سنگرها را مرور کنیم، خواهیم دید که مجموعه شهیدان سوم خرداد 1360 الگویی کوچک از ملت مقاوم ایران است که چونان سپهری پر ستاره می درخشد. شادیهای به یاد ماندنی خودجوش و سراسری پس از آزادسازی خرمشهر نیز برگ دیگری از این حماسه ملی بود و نشان داد که مردم سراسر اقطار و بلاد ایران اعم از آن که هرگز خرمشهر را به چشم دیده باشند یا نه چگونه از شنیدن خبر این پیروزی ساعتها به دست افشانی و پایکوبی پرداختند وهزیمت دشمن اشغالگر را از خاک میهن جشن گرفتند. سوم خرداد یک حماسه ملی است؛ اگر حضور ملت در صحنه جبهه های دفاع نبود، نه حماسه آن پیروزی تحقق می یافت و نه حماسه حضور مردم در جشن پس از پیروزی. لذا به حق می توان گفت پاسداشت فتح خرمشهر در گرو پاسداشت حضور مردمی در همه صحنه هاست.
بیاد سوم خرداد سالروز حماسه همیشه تاریخ ایران ...آزادی خرمشهر مسجد جامع خرمشهر، قلب شهر بود که میتپید و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود. مسجد جامع خرمشهر، مادری بود که فرزندان خویش را زیر بال و پر گرفته بود و در بیپناهی پناه داده بود و تا بود مظهر ماندن و استقامت بود و آنگاه نیز که خرمشهر به اشغال متجاوزان درآمد و مدافعان ناگزیر شدند که به آن سوی شط خرمشهر کوچ کنند باز هم مسجد جامع، مظهر همه آن آرزوهایی بود که جز در پازپسگیری شهر برآورده نمیشد. مسجد جامع، همه خرمشهر بود. خرمشهر از همان آغاز، خونینشهر شده بود. خرمشهر خونین شهر شده بود تا طلعت حقیقت از افق غربت و مظلومیت رزمآوران و بسیجیان غرقه در خون ظاهر شود. و مگر آن طلعت را جز از منظر این آفاق میتوان نگریست؟ آنان در غربت جنگیدند و با مظلومیت به شهادت رسیدند و پیکرهاشان زیر شنی تانکهای شیطان تکه تکه شد و به آب و باد و خاک و آتش پیوست. اما… راز خون آشکار شد. راز خون را جز شهدا درنمییابند. گردش خون در رگهای زندگی شیرین است اما ریختن آن در پای محبوب، شیرینتر است؛ و نگو شیرینتر، بگو بسیار بسیار شیرینتر است. راز خون در آنجاست که همه حیات به خون وابسته است. اگر خون یعنی همه حیات… و از ترک این وابستگی دشوارتر هیچ نیست پس، بیشترین از آن کسی است که دست به دشوارترین عمل بزند. راز خون در آنجاست که محبوب خود را به کسی میبخشد که این راز را دریابد. آن کس که لذت این سوختن را چشید در این ماندن و بودن جز ملالت و افسردگی هیچ نمییابد. آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. مردان مرد، جنگاوران عرصه جهادند که راه حقیقت وجود انسان را از میان هاویه آتش جستهاند. آنان ترس را مغلوب کردهاند تا فتوت آشکار شود و راه فنا را به آنان بیاموزد. آنان را که از مرگ میترسند از کربلا میرانند. وقتی که کار آن همه دشوار شد که ماندن در خرمشهر معنای شهادت گرفت، هنگام آن بود که شبی عاشورایی برپا شود و کربلائیان پای در آزمونی دشوار بگذارند… کربلا مستقر عشاق است و شهید سید محمد علی جهانآرا چنین کرد تا جز شایستگان کسی در آن استقرار نیابد. شایستگان، آنانند که قلبشان را عشق تا آنجا آکنده است که ترس از مرگ، جایی برای ماندن ندارد. شایستگان جاودانند؛ حکمرانان جزایر سرسبز اقیانوس بیانتهای نور نور که پرتوی از آن همه کهکشانهای آسمان دوم را روشنی بخشیده است.
|
حسین
رشید رشید حسین : ببین رشید جان ما داریم می ریم جلوشما با احمد کاظمی هماهنگ کنید
رشید رشید حسین : چی ؟ کی؟ پیام شما مفهوم نیست رشید جان دوباره بگید؟
حسین جان : شما شمارو میگم خودتون ، کجائید الان داخل شهرید؟
مفهومه ؟ ما تو شهر نیستیم مفهومه؟
احمد احمد رشید:احمد ببین الان حسین منتظر هماهنگی شماست تا کارشونو شروع کنند و عملیاتو با هماهنگی اجرا کنید شما کجائیدالان؟
رشید رشید احمد : آقا جان ، ما داخل خود شهریم ، واینا که تو شهرن اومدن پناهنده شدن مفهوم شد!!!
احمد احمد رشید: احمد جان قطع و وصل می شه ! دوباره بگو؟ چی گفتی؟
رشید رشید احمد : رشید با اون یکی دستگاه صحبت کن مفهوم شد؟
باشه احمد همین الان... همی الان.
رشید رشید احمد : آقا ما تو شهریم بهش بگو ، به محسن بگو ما تو شهریم ، ما تو شهریم و پنج شش هزارنفرم اومدن پناهنده شدن ما تو شهریم ما داریم اونارو تخلیه می کنیم ما تو شهریم و تمام نیروهامون تو خود شهرن !!!
رشید رشید احمد : رشید جان مفهوم شد؟
احمد احمد رشید: قابل فهم نبود ! شما کجائید احمد ؟!! ببین اگه یه پستی در مسیر راه صدای شمارو رله کنه من صداتونو متوجه می شم و به محسن پیامتونو می گم ، به محسن پیامتونو می گم ...
رشید رشید احمد: رشید جان می گم من تو شهرم و همه نیروها تو شهر اومدن اسیر و پناهنده شدن مفهوم شد؟
احمد جان ! بله بله من فهمیدم چی گفتید می گید من تو شهرم و کلیه نیروها پناهنده شدن !! ببین برادر احمد مراعاتم کنید چوبی ، چیزی نخوریدا .
رشید رشید: بابا نترس ، نترس الان بیش از شش هزار نفربه ما پناهنده شدن بیش ازشش هزار نفر مفهوم شد رشید جان ؟
احمد جان : چقد ؟ نفهمیدم دوباره بگو چند هزار نفر؟
رشید: بابا گفتم بیش از شش هزار نفر شش هزار نفر مفهوم شد؟ ودارن هی زیاد می شن. مفهوم شد؟
احمد احمد رشید : بیش از شش هزار نفر؟ بله ؟ خدا اجرت بده مفهوم شد بله فهمیدم .
رشید رشید احمد : رشید جان بله بله تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود ، تظاهرات بود،وکلیه اسرا یا حسین می گفتند والله اکبر و تسلیم می شدن. خوب مفهوم شد؟
احمد جان : این یه قسمت حرفت نا مفهوم بود دوباره تکرار کن ؟
رشید رشید احمد: می گم تو شهر خرمشهر تا چند لحظه پیش تظاهرات بود وکلیه اسرای عراقی الله اکبر و یا حسین می گفتنو تسلیم می شدن.
احمد احمد رشید: بله بله ، مام اینجا فهمیدیم تشکر آقا الله اکبر،الله اکبر، الله اکبر همه چیو فهمیدیم.
رشید رشید احمد : رشید جان خداوند خرمشهر و آزادش کرد. آزادش کرد....
احمد پیام توکاملا دریافت شد به امید پیروزی واقعی بر استکبار جهانی.
نوار بی سیم پیاده سازی شده لحظه فتح خرمشهر درعملیات بیت المقدس